![]() | مقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم (ره) | ![]() |
منم على پسر حسين بن على، سوگند به خداى كعبه كه ما اولى به پيغمبريم، به خدا قسم نبايد اين فرزند فرومايه بر ما حكومت كند، با اين شمشير بر شما مىتازم و از پدرم، حمايت مىكنم، و اين شمشير را آنچنان بر شما فرود بياورم كه درهم بپيچيد، مانند شمشير زدن جوان هاشمى قريشى.
ابو عبدالله (عليه السلام) با رفتن على اكبر (عليه السلام) چشمانش پر از اشك شد و نتوانست خوددارى كند، چشمانش را بهم فشرد و خطاب به عمرو بن سعد كرد و چنين فرمود: ما لك؟ قطع الله رحمك كما قطعت رحمى و لم تحفظ قرابتى من رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و سلط عليك من يدبحك على فراشك تو را چه شده است؟ خدا نسل تو را قطع كند، همانگونه كه نسل مرا قطع كردى و حرمت خويشاوندى و قرابت مرا با پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ناديده گرفتى، و خداوند كسى را بر تو مسلط گرداند كه در ميان رختخواب، ذبحت كند. پس از آن محاسن شريفش را به طرف آسمان بلند كرد و (باحالت استغاثه) عرض كرد: خداوندا! تو خود بر اين مردم شاهد باشد جوانى به سوى آنان مىرود كه از نظر خلقت، خلق و خوى، و از نظر منطق و سخن، شبيهترين مردم به پيامبر تو است، و ما هر وقت مشتاق ديدار سيماى پيامبر تو مىشديم به چهره او نگاه مىكرديم. خداوندا! اين مردم را از بركات و نعمتهاى زمين، محروم بفرما، و به تفرقه و اختلاف مبتلايشان بگردان! صلح و سازش را ميانشان بردار! آنان را بر يك طريقه و روش قرار مده! حكام و فرمانروايانشان را هرگز از آنان راضى و خشنود مفرما! زيرا آنان به وعده نصرت و يارى، ما را دعوت كردند، و سپس به جنگ ما برخاستند.
اللهم فامنعهم بركات الارض، و فرقهم تفريقاً و مزقهم و اجعلهم طرايق قدداً و لا ترض الولاه عنهم أبداً، فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلونا.
پس از آنكه بر آنان نفرين كرد آنگاه اين آيه قرآن را تلاوت فرمود: خداوند آدم و نوح و فرزندان ابراهيم و فرزندان عمران را بر جهانيان برگزيد در حالى كه نسلهايى از يكديگرند و خداوند شنوا و داناست ان الله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين... در واقع منظور از تلاوت اين آيه آن بود كه على اكبر (عليه السلام) مانند همه انبياء و ائمه جزء معصومين و بى گناهان است كه قاتلين او مانند قاتلين پيامبران، خواهند بود.(345)
حضرت على اكبر (عليه السلام) در ميدان رزم همچون شير خشمكين گاهى به جناح راست دشمن، و گاهى به جناح چپ، حمله مىكرد و گاهى تا قلب لشكر پيش ميرفت و هر قهرمانى را كه با او روبرو مىشد همين كه قدرت او را مىديد پا به فرار مىگذاشت و هيچ دلاورى با او مبارزه نمىايستاد جز اينكه كشته مىشد.
يرمى الكتائب والفلا عصت بها
فى مشلها من بأسه المتوقد
فيردها قسراً على اعقابها
فى بأس عريس العرينه ملبد
يكصد وبيست نفر از سوارههاى دشمن را به خاك هلاكت افكند و در اثر شدت تشنگى به سوى پدر بازگشت تا اندكى استراحت نمايد، و چون تشنگى بيش از حد ناتوانش كرده بود عطش خود را براى پدر يادآور شد اشك از چشمان (عليه السلام) سرازير گرديد و با اندوه و دريغ بسيار فرمود:
عن قريب با جدت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ملاقات خواهى كرد و تو را با دست خود شربتى خواهد داد كه پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد، پس از آن زبان على را در دهان گرفت و آنرا مكيد، و در پايان انگشترى خود را به على (عليه السلام) داد تا در دهان بگذارد.(346)
على (عليه السلام) انگشترى را در دهان خشكيده خود گذاشت و به مژده ملاقات با جدش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه امام (عليه السلام) باو داده بود شادان و خوشحال به سوى ميدان برگشت و مانند حيدر كرار بر دشمن حمله كرد. گرد و غبار فضاى ميدان رزم را فراگرفت، همه جا را تيره و تار كرد و تنها برقابرق شمشير او بود كه مىدرخشيد. امر به آنها مشتبه شده بود كه آيا على اكبر (عليه السلام) است اين چنين طوفنده و كوبنده مىجنگد و دشمن راپراكنده مىسازد و يا على مرتضى حيدر كرار وصى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه به ميدان آمده و با خشم و قهر بر آنها مىتازد؟ و يا صاعقه آسمانى كه به كمك شمشير او آمده است كه اين چنين از دشمن كشته و از آن كشتهها پشتهها مىسازد؟ على اكبر (عليه السلام) همچنان مىخروشيد و مىجنگيد تا اينكه دويست نفر از آنان را كشت(347) و كسى جرأت مقابله با او را نداشت تا اينكه: مره بن منقذ عبدى(348) گفت: گناه تمام عرب بر من باد اگر داغ او را بر دل پدرش نگذارم(349)و او را به عزايش ننشانم، اين بگفت و نيزه خود را به پشت على اكبر (عليه السلام) فرو برد(350) و شمشير را بر فوق سرش فرود آورد تا به ابرو فرقش را شكافت، على اكبر (عليه السلام) ديگر نتوانست بر پشت اسب بماند، همان دم بر گردن اسب قرار گرفت و اسب مىرفت كه بدن نيمه جان و خونين او را به خيمهها برساند كه سپاه كوفه، اطرافش را محاصره كردند و بدنش را با شمشيرها قطعه قطعه نمودند و قطعوه بسيوفهم ارباً ارباً.
وقتى كه روى زمين افتاد و در ميان خاك و خون خود دست و پا مىزد آنگاه صدايش را بلند كرد و با اين عبارت با پدر خداحافظى نمود: عليك منى السلام يا ابا عبدالله هذا جدى قد سقانى بكاسه شربه لا اظما بعدها، و هو يقول ان لك كاساً مذخوره سلام بر تو اى ابا عبدالله! اينك جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از جامى كه در دست داشت آنچنان مرا سيراب كرد و ديگر پس از آن هرگز تشنه نخواهم شد، و هم او مىفرمود: جام ديگرى براى تو آماده كرده است،(351) امام (عليه السلام) كه سلام خداحافظى خود را شنيد بى درنگ به بالين فرزندش آمد و خود را بر بدن بى جان على (عليه السلام) انداخت، و صورت بر صورت او گذاشت(352) و فرمود: على جان! پس از تو نابود باد اين دنيا، اينان چقدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جرأت پيدا كردهاند.
على الدنيا بعدك العفا ما اجر اهم على الرحمن و على انتهاك حرمه الرسول(353).
آنگاه فرمود: چقدر بر جدت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر پدرت حسين (عليه السلام) سخت است كه تو آنها را بطلبى ولى آنها نتوانند تو را پاسخ مثبت بدهند، و چقدر گران است بر آنها كه تو استغاثه كنى باز آنها نتوانند تو را يارى دهند. يعز على جدك و ابيك ان تدعوهم فلا يجيبونك، و تستغيث بهم فلا يغيثونك(354)
پس از آنكه امام (عليه السلام) صورت از صورت على اكبر (عليه السلام) برداشت مشت خود را از خون پاكش پر كرد و به سوى آسمان ريخت و حتى يك قطره از آن خون، به زمين برنگشت. در زيارت آن حضرت به اين مطلب چنين اشاره شده است: بابى انت من مذبوح و مقتول من غير جرم، بابى انت و امى دمك المرتقى به الى حبيب الله بانى انت و امى من مقدم بين يدى ابيك تحتسب و يبكى عليك محترقاً عليك قلبه، يرفع دمك الى عنان السماء لا يرجع منه قطره و لا تسكن عليك من ابيك زفره.(355)
زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چشمانشان به جنازه حضرت على اكبر (عليه السلام) افتاد كه با بدن پاره پاره و غرق در خون روى دست جوانان بنى هاشم او را به طرف خيمه شهداء مىآوردند، با موى پريشان و سينهاى سوزان، و قلبى خونين و با گريه و فريادى فراوان كه به گوش ملأ اعلى ميرسيد از خيمه بيرون آمدند و به استقبال جنازه على اكبر (عليه السلام) سرازير شدند كه در جلو همه آنها عقيله بنى هاشم زينب كبرى (عليه السلام) بود كه با ضجه و ناله آمد(356)و خود را روى جنازه حضرت على اكبر (عليه السلام) انداخت آنچنانكه گوئى زينب بر بالين برادرزاده خود از دنيا رفته و جان بجان آفرين تسليم نموده است:
لهفى على عقائل الرساله
لمارأينه بتلك الحاله
علا نحيبهن و الصياح
فاندهش العقول و الأرواح
لهفى لا اذتندب الرسولا
فكاذت الجبال تزولا
لهفى لها مذفقدت عميدها
و هل يوازى احد فقيدها
عبدالله فرزند مسلم بن عقيل مادرش رقيه دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود كه پس از حضرت على اكبر (عليه السلام) به ميدان رزم آمد و در حالى كه حمله مىكرد اين شعر را بعنوان حماسه ميخواند:
اليوم ألقى مسلماً و هو أبى
و عصبه بادوا على دين النبى (357)
اين رجز را مىخواند و پيوسته حمله مىكرد، با سه حمله جماعتى از دشمن را كشت، و سرانجام يزيد بن رقاد جهنى(358) تيرى به سويش پرتاب كرد، عبدالله خواست با دست خود از اصابت آن با پيشانيش جلوگيرى كند، همچنانكه دست عبدالله بر پيشانيش بود تير بر روى دست وارد شد، و هر دو را به يكديگر ميخ كوب كرد، به قسمى كه ديگر نتوانست دست خود را از پيشانى بردارد.
در اين حال عبدالله گفت: خداوندا! اين مردم ما را از مدينه بى خانمان كردند و در برابر دشمن تنها گذاشتند، خدايا همانطور كه ما را كشتند آنها را نابود بفرما اللهم انهم استقللونا و استذلونا فاقتلهم كما قتلونا. هنوز عبدالله سخنش تمام نشده بود كه يكى ديگر از سپاهيان كوفه با نيزه بر او حمله كرد و آنرا تا اعماق قلب عبدالله فرو برد قلبش را شكافت و روحش به ملكوت أعلى پرواز كرد.
سپسس يزيد بن رقاد كه به پيشانى عبدالله تير زده بود بالاى جنازهاش آمد تا چوبه تير خود را كه هنوز در پيشانى عبدالله بود بيرون بياورد، ديد كه عبدالله بدن بى جانش روى زمين افتاده است.
چون جوانان آل ابيطالب ديدند عبدالله بن مسلم را شهيد كردند تصميم گرفتند دسته جمعى و با هم دشمن حمله كنند كه امام (عليه السلام) جلو آنها را گرفت و فرمود: اى عموزادگان! براى مرگ شتاب مكنيد، به خدا قسم پس از اين، افتخار و سرافرازى براى هميشه از آن شما خواهد بود صبراً على الموت يا نبى عمومتى، و الله لا رايتم هواناً بعد هذا اليوم عون بن عبدالله جعفر طيار پسر حضرت زينب (عليها السلام) و برادرش محمد كه مادرش خوصاء بود، و همچنين عبدالرحمن(359) پسر عقيل بن ابيطالب، و برادرش جعفر بن عقيل، و محمد پسر مسلم بن عقيل جزء اين گروه بودند.
و حضرت حسن مثنى فرزند امام مجتبى (عليه السلام) در اين حمله هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد و دست راستش قطع شد.
سپس ابوبكر پسر اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه اسمش محمد(360) بود به ميدان آمد و زحربن بدر نخعى(361) او را كشت.
بعد از ابوبكر، عبدالله بن عقيل به ميدان كارزار آمد و پيوسته مىجنگيد تا اينكه در اثر زخمهاى فراوانى كه بر بدنش وارد آمد روى زمين افتاد، آنگاه عثمان بن خالد تيمى او را كشت.
ابوبكر پسر امام حسن مجتبى (عليه السلام) معروف به عبدالله اكبر مادرش رمله ام ولدى(362) بود، قبل از برادرش قاسم كه هر دو ابوينى بودند به ميدان آمد، جنگيد عدهاى از سپاهيان دشمن را كشت و كشته شد.(363)
پس از او برادرش حضرت قاسم (عليه السلام) كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود عازم ميدان شد، چون امام (عليه السلام) نگاهش به قد و قامت اين نوجوان افتاد و ديد آماده رزم شده است، دست به گردنش افكند و گريه كرد(364) پس از آنكه آرام گرفت اجازه داد به ميدان برود وقتى كه از خيمه بيرون آمد گوئى ماه شب چهارده مىدرخشيد. خيلى ساده با يك پيراهن و زير جامه و كفش عربى كه پوشيده بود شمشير به دست گرفت و بر دشمن حمله كرد، در همين بين كه جد و جهد مىكرد بند كفش چپش پاره شد(365)، در شأن خود نديد كه پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در برابر دشمن با برهنه باشد از اينرو بدون اينكه ارزشى براى جنگ، قائل باشد و بدون اينكه از كثرت جمعيت خوفى داشته باشد ايستاد تا بند كفشش را محكم بندد(366) در همين حال كه مشغول بستن آن بود، عمرو بن سعد بن نفيل ازدى خواست بر او حمله كند، حميد بن مسلم به او گفت: تو را چكار به اين پسر بچه؟ همانها كه اطرافش را گرفتند تو را بس است، عمرو در پاسخ حميد گفت: به خدا قسم من بايد به شدت بر او بتازم، بلافاصله شمشر كشيد و سرش را هدف قرار داد، حضرت قاسم (عليه السلام) در اثر ضرب شمشير با صورت بزمين افتاد و عمويش را به كمك طلبيد. امام (عليه السلام) به مجردى كه صداى حضرت قاسم (عليه السلام) را شنيد مانند شير خشمگين خود را به به بالين او رساند، شمشيرى بر عمرو فرود آورد كه از بازو دسشت قطع شد. با جدا شدن دست نعرهاى سرداد كه صدايش به سپاه عمر رسيد، سپاهيان سواره دستى جمعى حمله كردند تا نجاتش دهند در ازدحام و گرد و غبارى كه بلند شد زير دست و پاى اسبها، سينه و استخوانش در هم شكست به درك رفت. گرد و غبار كه فرو نشست ديدند امام حسين (عليه السلام) كنار بدن پاره پاره و خون آلود حضرت قاسم (عليه السلام) ايستاده در حالى كه دست و پا مىزد امام (عليه السلام) مىفرمود:
دور باد از رحمت خدا مردمى كه تو را كشتند، جدت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در قيامت دشمنشان باد بعداً لقوم قتلوك و من خصمهم يوم القيامه فيك جدك و ابوك.
پس از آن فرمود: به خدا قسم بر عموى تو بسيار سخت است كه او را به ياريت بخوانى ولى نتواند بتو جواب مثبت دهد، و يا آنگاه كه بتو جواب دهد سودى برايت نداشته باشد عزو الله على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك ثم لا ينفعك.
به خدا قسم صداى تو صداى استمداد كسى است كه كشتههاى فراوان داده و يار و يارانش كم باشد صوت و الله كثر واتره و قل ناصره.
سپس امام (عليه السلام) بدن بى روح و پاره پاره قاسم (عليه السلام) را به دوش كشيد و سينهاش را روى سينه خود قرار داد در حالى كه پاهيش بزمين كشيده مىشد و آنرا به سوى خيمه شهداء و كنار جنازه عموزادهاش على اكبر (عليه السلام) و ساير شهداء اهل بيت قرار داد(367) و سر به آسمان بلند كرد و مردم كوفه را اين چنين نفرين نمود. خداوندا! همه آنها را گرفتار عذاب خويش بگردان، و كسى از آنان را فرومگذار، خداندا هيچگاه آنان را مشمول رحمت و عفو خود قرار مده! اى عموزادگان و اى اهل بيت من در برابر مرگ صبر كنيد كه پس از اين هرگز روى ذلت نخواهيد ديد اللهم احصهم عدداً، و لا تغادر منهم احداً، و لا تعفر لهم ابداً، صبراً يا بنى عموتى، صبراً يا اهل بيتى، لا رايتم هواناً بعد هذا اليوم ابداً.
چون حضرت ابوالفضل (عليه السلام) ديد بسيارى از اصحاب و ياران، و بنى هاشم كشته شدند و ديگر كسى باقى نمانده است خطاب به برادران خود، عبدالله و عثمان و جعفر كرد و گفت: اى فرزندان مادر من، شما نيز به ميدان كارزار فرا آئيد تا درجه اعتقاد و اخلاص شما به خدا و پيغمبرش (صلى الله عليه و آله و سلم) را با چشم خود ببينم تقدموا يا بنى امى، حتى اراكم نصحتم الله و لرسوله. آنگاه به عبدالله كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود خطاب كرد و گفت برادر جان تو قبل از ديگران روى بميدان آر تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارم آنگاه هر سه برادر پيش روى ابوالفضل جنگيدند تا همه شهيد شدند.
حضرت ابوالفضل (عليه السلام) پس از آنكه ديد تمام اصحاب و ياران و افراد خاندانش، شهيد شدند و حجت خدا در ميان دريايى از لشكر دشمن، تنها مانده است و از هيچ سو مدد و كمكى به سويش نمىرسد، و صداى شيون و گريه زنان و فرياد العطش كودكان فلك را كر نموده است، نتوانست آن همه مصيبت را ناديده بگيرد و تحمل بياورد لذا براى چندمين بار نزد برادر آمد و درخواست اجازه رفتن به ميدان كرد.
چون به نظر امام حسين (عليه السلام) حضرت ابوالفضل (عليه السلام) از نفيسترين ذخاير الهى به شمار مىرفت كه دشمن از صولت و هيبتش بيمناك و از هر نوع اقدام او لرزه بر اندامش مىافتاد و اهل حرم به مناسبت اينكه مىديدند پرچم پر افتخار اسلام در دستش برافراشته است آرامش خاطرى داشتند، از اينرو امام (عليه السلام) آن نفس ابيه قدسيه، دلش راضى نمىشد به اجازه ميدان بدهد و لذا باو فرمود:
برادر تو علمدار منى، شهادت تو دليل شكست ما خواهد بود يا اخى انت صاحب لوائى.(368)
حضرت ابوالفضل (عليه السلام) در پاسخ امام (عليه السلام) عرض كرد: دلم از دست اين منافقين گرفته و سينهام بفشار آمده، از زندگى سير شدهام، مىخواهم قصاص خونمان را از اين منافقان، بگيرم قد صاق صدرى، و سئمت من الحياه و اريد ان اطلب ثارى من هولاء المنافقين.
امام (عليه السلام) فرمود: حال كه تصميم جنگ گرفتهاى، پس مقدارى آب براى اين كودكان خردسال تهيه كن فاطلب لهولاء الاطفال قليلاً من الماء. حضرت ابوالفضل (عليه السلام) نخست به سوى سپاه كوفه رفت و آنان را موعظه و نصيحت كرد، و از خشم و غضب خدا برحذرشان داشت چون نصايح و مواعظ آن حضرت در آن گروه نابكار اثرى نكرد خطاب به عمر بن سعد كرد و با صداى بلند فرمود:
اى پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه اصحاب و ياران، و افراد خاندانش را كشتيد، و اينك زنان و دختران و فرزندان وى جگرشان از تشنگى مىسوزد، صدايشان به العطش بلند است مقدارى از آب به آنان بدهيد فاسقوهم من الماء قد اخرق الظماء قلوبهم چرا آب را روى آنها بستهايد با اينكه او مىگويد: بگذاريد من سرزمين حجاز و عراق را ترك كنم و در روم و هند (هر كجا كه شما مىخواهيد) بروم، در اينجا سخن حضرت در دل آنان اثر گذاشت و برخى از آنان از شدت تأثر اشكشان جارى شد، ولى شمر (لعنه الله عليه) با صداى بلند فرياد كشيد: اى فرزند ابوتراب! اكر تمام روى زمين را آب فراگيرد و اختيار آن در دست ما باشد، مادام كه با يزيد، بيعت نكنيد يك قطره از آن، به شما نخواميم داد يا ابن ابى تراب لو كان وجه الارض كله ماءاً و هو تحت ايدينا، لما سقيناكم منه قطره الا ان تدخلوا فى بيعه يزيد.
حضرت ابوالفضل (عليه السلام) به سوى برادر برگشت تا گزارش امر را به امر (عليه السلام) برساند. صداى شيون و العطش دسته جمعى اطفال برادر را شنيد، غيرت و حميت بنى هاشمى او به جوش آمد و نتوانست طاقت بياورد، مشكى را برداشت، بر اسب سوار شد و به سوى شريعه فرات حركت كرد، چهار هزار نفر سپاهى تيرانداز اطراف او را گرفتند و تيرهاى خود را به سويش پرتاب كردند، ولى آن بزرگوار و آن يادگار حيدر كرار كوچكترين بيم و هراسى از كثرت جمعيت تيراندازان بخود راه نداد. پرچم پرافتخار اسلام را بالاى سر به اهتزاز درآورد و به تنهايى بر آنان حمله كرد و آنچنان بر آنان مىتازيد و قهرمانانشان را به خاك مذلت مىافكند كه فكر مىكردند حيدر كرار و شير خداست كه اين چنين در ميدان كارزار نعره مىزند و كسى جرأت ايستادگى در برابرش را ندارد. صفوفشان را درهم شكست و با قلبى آرام و خاطره آسوده بدون كمترين اضطراب و نگرانى از دشمن وارد شريعه فرات شد، و چون مشك را پر از آب كرد خواست خود نيز آب بياشامد، مشت پر از آب را نزديك لبهاى خشكيدهاش رسانيد، به ياد تشنگى ابى عبدالله (عليه السلام) و صداى العطش اطفال خردسال آمد تذكر عطش الحسين و اهل البيته، فرمى الماء بلافاصله آب را به فرات ريخت و به خود گفت:
يا نفس من بعدالحسين هونى
و بعده لا كنت ان تكونى
هذا الحسين وارد المنون
و تشربين بارد المعين
تالل ما هذا فعال دينى (369)
مشك را پر از آب كرد، سوار بر اسب شد و بسوى خيمهها برگشت، چون خود را در برابر سيلى خروشان از دشمن ديد كه سر راه او را گرفتهاند باز بر آنها حمله كرد و بسيارى را كشت و در حين حمله اين رجز را مىخواند:
لا ارهب الموت اذا الموت زقا
حتى أوارى فى المصاليت لقى
نفسى لسبط المصطفى الطهر وقى
انى انا العباس أغدو بالسقا
و لا اخاف الشر يوم الملتقى (370)
در همين حال كه با شور و شوق فراوان مىكوشيد تا آب را به خيمهها برساند مردى به نام زيد بن رقاد(371) جهنى كه در پشت درخت خرمائى كمين كرده بود با يك روش ناجوانمردانهاى بر او حمله كرد و با كمك حكيم بن طفيل سنبسى توانست دست راستش را قطع كند. فرزند حيدر كرار و شير خدا كه از دست راست مأيوس و محروم ماند هنوز از رساندن آب بخيمهها مأيوس نبود و باز هدف خود را تعقيب مىكرد و مىگفت:
والله ان قطعتم يمينى
انى احامى ابداً عن دينى
و عن امام صادق اليقين
نجل النبى الطاهر الامين (372)