![]() | مقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم (ره) | ![]() |
يزيد ملعون از ترس اينكه مبادا فتنه و آشوبى بپا شود حيلهاى به كار برد و دستور داد: (مؤذن اذان بگويد). مؤذن اذان گفت: الله اكبر.
امام فرمود: الله اكبر واجل و أعلى و اكرم مما اخاف واحذر هيچ چيز از خدا بزرگتر و جليلتر و برتر و گرامىتر نيست.
امام فرمود: أشهد مع كل شاهد أن لا اله غيره و لا رب سواه آرى تمام وجود من، هم آواز با تمام موجودات با اين كلمه شهادت مىدهد كه خدايى جز او نيست.
مؤذن گفت: اشهد ان محمداً رسول الله.
حضرت به مؤذن فرمود: تو را به حق اين محمد لحظهاى صبر كن تا من چند كلمه يا يزيد سخن بگويم. آنگاه خطاب به يزيد كرد و فرمود:
اى يزيد! بگو اين محمد كه نامش را با اعزاز و اكرام ذكر مىكنند جد من است يا جد تو؟ اگر بگوئى جد توست حاضرين و تمام اين مردم مىدانند و دروغ تو را مىفهمند و اگر بگوئى جد من است، پس چرا پدر مرا با ظلم و ستم كشتى؟ و چرا اموال او را غارت كردى؟ و چرا زنان و دختران او را اسير نمودى؟ واى بر تو يزيد از روز قيامت كه جد من خصم تو باشد و ان قلت جدى فلم قتلت ابى ظلما وعدوانا؟ و انتهبت ماله و سبيت نسائه، فويل لك يوم القيامه اذا كان جدى خصمك.
يزيد به وحشت افتاد كه مبادا فتنهاى بر انگيخته شود، بانگ برآورد: مؤذن اقامه بگو، نماز برپا شد همهمه و غلغلهاى بين مردم به وجود آمد، برخى از آنان در نماز شركت كردند و برخى ديگر از اقتداء به يزيد چشم پوشيدند و پراكنده شدند.(609)
يزيد در خواست كرد سر امام را نزد وى ببرند، سر را در طشتى از طلا قرار داد(610) و در حضور زنان و كودكان جلو گذاشت. سكينه و فاطمه دختران امام بلند شدند و پيوسته مىكوشيدند به آن سر بريده، نگاه كنند، يزيد نيز سر را از آنان پنهان مىكرد. همين كه چشمشان به سر پدر افتاد، صدايشان به گريه بلند شد(611) پس از آنكه زنان و كودكان اهل بيت صدايشان به گريه و شيون بلند شد اجازه داد تا همه مردم و تماشاچيان وارد كاخ بشوند.(612)
در همين حال يزيد قضيب را برداشت و با آن بر لب و دندان امام مىزد(613) و مىگفت: (يوم بيوم بدر)(614)و شعر حصين بن حمام را مىخواند:
أبى قومنا ان ينصفونا فانصفت
قواضب فى ايماننا تقطر الدما
نفلق هاماً من رجال اعزه
علينا و هم كانوا اعق و اظلما
يحيى بن حكم برادر مروان كه نزد يزيد نشسته بود چون اين شعر را از وى شنيد اين شعر را خواند:
سميه امسى نسلها عدد الحصى
و بنت رسول الله ليس بها نسل
تعداد نسل سميه به تعداد ريگهاى صحرا است ولى آل مصطفى امروز نسلى ندارند.
يزيد پس از شنيدن شعر فوق از يحيى، مشتى بر سينه او زد و گفت: اسكت لا ام لك حرف مزن! مادر مرده.(615)سپس با قضيب به سر و صورت آن سر مىزد و شعر مىخواند.
ابو برزه اسلمى گفت من گواهى مىدهم كه ديدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) لبهاى حسين و بردارش حسين را مىبوسيد و مىفرمود: شما دو نفر سروان جوانان اهل بهشت بهشتيد، خداوند بكشد قائل شما را و لعنت كند او را و از اهل دوزخش قرار دهد. يزيد از شنيدن سخنان ابو برزه بسختى خشمگين شد، دستور داد او را كشان كشان و با ذلت از مجلس بيرون راندند.(616)
نماينده قيصر روم كه در آنجا حضور داشت به يزيد گفت: در يكى از جزاير كشور ما سم الاغ حضرت عيسى (عليه السلام) را نگاه داشتهاند و ما مسيحيان هر سال از اطراف و اكناف عالم، به زيارت آن مىرويم و نذورات و هدايايى برايش پيش كش مىكنيم و آنچنان او را احترام مىگذاريم كه كتب مقدس خود را با توجه خود را با توجه به اين نحوه عملكرى كه در مورد پسر دختر پيغمبرتان از شما مىبينم يقين كردم كه شما بر باطليد.(617)يزيد از شنيدن اين سخن به شدت خشمگين شد و دستور داد او را گردن بزنيد تا در مملكت خويش ما را رسوا نگرداند. چون نصرانى فهميد كه او را خواهند كشت و برجست و آن سر مطهر را برداشت و بوسيد و بر سينه چسبانيد و گريه مىكرد و شهادتين بر زبان جارى ساخت و روحش به كروبيان پويست در همان حال كه او را مىكشتند تمام اهل مجلس يزيد با صداى بلند از آن سر مطهر شنيدند كه با شگفتى مىفرمود: لا حول و لا قوه الا بالله.(618)
پس از اين قضايا، سر مطهر را از مجلس بيرون بردند و سه شبانه روز بالاى در قصر يزيد آويزان كردند.(619) چون هند دختر عمرو بن سهيل زوجه يزيد سر مطهر را بالاى در خانه خود ديد،(620)و مشاهده كرد كه انوار الهى از آن ساطع و لامع است و هنوز با طراوت و تازه است و بوى بسيار خوشى از آن استشمام مىشود(621) با چهره گشاده از منزل بيرون دويد و به مجلس يزيد آمد در حضور همه حضار گفت:
راس ابن بنت رسول الله على باب دارنا؟! يزيد! تو سر پسر دختر پيغمبر را بر در خانه من نصب كردهاى؟! يزيد بى درنگ از جاى پريد و جامعهاى بر سر او افكند و او را به جاى خود برگردانيد و گفت: اعولى عليه يا هند فأنه صريخه بنى هاشم عجل عليه ابن زياد اين هند! حالا هر چه مىخواهى بر او كه بزرگ قريش بود گريه كن، ابن زياد در امر او عجله كرد و من به كشتن او راضى نبودم.(622)
در عين حال يزيد دستور داد سرهاى شهدا را بر بالاى دروازههاى شهر و بالاى در مسجد جامع أموى آويزان كردند.(623)
همچنين مروان بن حكم كه از كشته شدن امام (عليه السلام) بسيار خوشحال بود در حالى كه چوب بر سر و صورت امام مىزد اين اشعار را زمزمه مىكرد:
راويان حديث نقل كردهاند: مردى از اهل شام نگاه كرد به فاطمه دختر على(624) آنگاه از يزيد خواست آن دختر را او ببخشد. جناب فاطمه از شنيدن اين درخواست به خود لرزيد و بجامه خواهرش زينب عقيله چسبيد و گفت: كيف اخدم؟! من چگونه كنيز و كلفت او بشوم؟!
زينب (عليه السلام) او را دلدارى داد و فرمود: لا عليك انه لن يكون ابدا ناراحت نباش! اينكار هرگز شدنى نيست!!
يزيد در جواب گفت: الو اردت لفعلت اگر من تصميم بگيرم اينكار را خواهم كرد!
حضرت زينب فرمود: اين كار بر تو روا نيست و نمىتوانى انجام دهى، مگر اينكه از دين ما خارج گردى و دين گرايى را اختيار كنى.
يزيد كه در حضور مردم بود و هرگز نمىانديشيد كه اين چنين انسانهاى آزادهاى باشد و جرأت پاسخگويى اش را دانسته باشند به شدت خشمگين و ناراحت شد و گفت: در حضور من چنين سخن مىگوئى؟ انما خرج عن الدين أبوك و أخوك پدر و برادر تو از دين خارج شدند نه من! (پناه بر خدا از شر طغيان و فوران قدرت).
حضرت زينب (عليه السلام) فرمود: تازه اگر تو مسلمان باشى، تو و پدرت، به دين خدا و به دين جد و پدر و برادر من هدايت شدهايد نه ما بدين تو و پدرت.
يزيد كه با اين پاسخگوئيها خشمش افزون شده بود چارهاى جز تكذيب و دشنام گوئى نديد و به جناب زينب گفت: كذبت يا عدوه الله دروغ گفتى اى دشمن خدا!
حضرت زينب دلش شكست و با ناراحتى فرمود: أنت امير مسلط تشتم ظلماً و تهقر بسلطانك اى يزيد اكنون تو امير و پادشاهى! قدرت و سلطه در اختيار توست، هر چه بخواهى از ستم دشنام مىدهى و ما را مقهور و مغلوب مىبينى.(625)
مرد شامى ديگر باره درخواست خود را تكرار كرد، يزيد او را از خود راند و به وى گفت: وهب الله لك حتفا قاضيا دور شود خدا انشاء الله مرگت را فرا رساند.(626)
مرحوم ابن نما و ابن طاووس فرمودهاند: چون جناب حضرت زينب (عليها السلام) شنيد كه با اشعار ابن زبعرى مبنى بر تفاخر به نسب و انتقام خون كشتههاى بدر و حنين جايى كه مىگويد:
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
لا هلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا: يا يزيد لا تشل
قد قتلنا القرم من ساداتهم
و عدلناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء و لا وحى نزل
لست من خندف ان لم انتقم
من بنى أحمد ما كان فعل
تمثل جست و از كشتن ابى عبدالله (عليه السلام) اظهار فرح و شادمانى مىكرد زينب (سلام الله عليها) برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:
الحمد لله رب العالمين، و صلى الله على رسوله و آله اجمعين، صدق الله سبحانه حيث قال ثم كان عاقبه الذين آساؤا السواى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤون. اظننت يا يزيد حيث آخذت علينا اقطار الارض، و آفاق السماء، فأصبحنا نساق الاسارى ان بنا على الله هوانا، و بك عليه كرامه؟ و أن ذلك لعظم خطرك عنده، فشمخت بأنفك و نظرت فى عطفك، حدلان مسرورا، حين رأيت الدنيا لك مستوسقه، و الامور متسقه، و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا، أنسيت قول الله تعالى و لا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لا نفسهم، انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين.
أمين العدل يابن الطلقاء! تخديرك حرائرك و اماءك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟ قد هتكت ستور هن، و أبديت و جوههن، تحدوا بهن الاعداء من بلد الى بلد، و يستشرفهن اهل المناهل و المعاقل، و يتصفح و جوههن القريب والبعيد، والدنى و الشريف، ليس معهن من حماتهن حمى، و لا من رجالهن ولى.
سپاس و ستايش خداى بى همتا را سزد كه پروردگار جهانيان است، و درود خدا بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و دودمان او باد.
خداوندا! تو راست فرمودى كه گفتى: ثم كان عاقبه الذين أسائوا السوأى أن كذبوا بآيات الله، و كانوا بها يستهزؤون آنانكه نخست در غرقاب عيش و نوش و سرانجام در منجلاب شهوت و شقات فرو رفته و آيات خدا را منكر شدند، بازگشتشان در آتش دوزخ خواهد بود.
پس از آن خطاب به يزيد كرد و فرمود: اى يزيد! از اينكه فراخناى زمين و كرانههاى آسمان را بر ما تنگ و تاريك گرفتهاى و ما را در صف فرومايگان و اسيران در آورده و شهر به شهر گرداندى، گمان كردى كه اين قبيل كارها موجب بى مقدارى ما، و دليل عزت و كرامت تو خواهد بود؟ و اينكه باد به بينى خود افكنده و با غرور و تكبر به اطراف مىنگرى و دنيا را منظم و مرتب، و بكام خود مىبينى و با دارائى و فرمانروايى ما را به راحتى در اختيار آوردى (حق شايستگان را بنا حق غصب كرده و باين امور سطحى دل خوش كردهاى) آيا چنان مىپندارى كه اين جريانها بسود تو خواهد بود؟ و بر عظمت و منزلت تو خواهد افزود؟ نه چنين نيست آهسته باش، آهسته باش و گفتار خدا را فراموش مكن. و لا يحسن الذين كفروا... و بدان كه اين اوضاع و احوال و اين مهلتى كه به تو و اطرافيانت داده شده است براى آن است كه شما ماهيت خود را بى پرده نشان دهيد و با كارهاى ننگين خود رسوائى و بى آبرويى خويش را آشكار سازيد. (گمان نكن اين سوء استفادهاى كه از قدرت خود كردهاى به نفع تو تمام مىشود، بلكه منتظر عذاب خوار كنندهاى باش كه در اتنظار تو خواهد بود.)
اى فرزند آزاد شدگان! آيا اين است آن عدالت اسلامى كه: همسران و كنيزان خود را محرمانه در پشت پردهها جا بدهى و دختران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در انظار عمومى بصورت اسير، اينجا و آنجا بكشى؟ و در معرض تماشاى اين و آن قرار دهى؟! اين معناى انصاف نيست كه پرده حرمت آنها را پاره كردى و چهره آنها را كشودى، و بدست دشمن در شهرها بدواندى تا همه طبقات مردم از باديه نشين و شهرنشين، و دور و نزديك، و پست و شريف ديده بر دوزند و آنها را تماشا كنند، در حالى كه هيچيك از مردان و جانبدارنشان با آنها نبود كه از آنها حمايت كنند.
و كيف يرتجى مراقبه من لفظ فوه اكباد الازكياء، و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف يستبطا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الاحن والاضغان.
آرى از كسى كه مادرش در جنگ احد شكم عموى پيغمبر را بشكافد و جگرش را با دندان پاره پاره كند و از كسى كه گوشت بدنش از خون شهيدان رشد كرده و نمو نموده است چگونه مىتوان از او توقع نگهدارى و محافظت داشت؟! و چگونه ترديد خواهد كرد در دشمنى با اهل بيت كسى كه از بدر و احد پيوسته نظر عداوت و دشمنى و بغض و كينه در دل داشته و در انديشه انتقام از ما بوده است؟
لاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالو: يا يزيد لا تشل
در حالى كه بر دندانهاى سرور جوانان با چوب اشاره مىكنى و چرا تو اينكار را نكنى و چگونه آن شعر جاهلى را نسرايى؟
اى يزيد! تو اين همه جنايتهاى بزرگ را مرتكب شدى بدون اينكه آنها را بزرگ بشمارى و يا گناه بپندارى و با شادمانى غرور گذشتگان خود را كه در مخالفت با اسلام تا آخرين حد توانايى خود كوشيدند، مورد خطاب قرار داده و مىگوئى: كاش پدران من مىبودند و شاهد اين انتقامى كه از فرزند على گرفتهام و بمن دستت درد نكند مىگفتند.
و كيف لا تقول ذلك، و قد نكأت القرحه، و استأصلت الشأفه.
چرا چنين نكنى و چرا نخوانى، هيچ ميدانى چه خونها كه به دل ما نكردى؟ و يا هيچ ميدانى با ريختن خونهاى پاك و دودمان پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چگونه ما را از بيخ و بن بر كندى؟ و ستارگان درخشان روى زمين فرزندان عبدالمطلب را خاموش نمودى؟
و تهتف بأشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك شللت و بكمت ولم تكن قلت ماقلت فعلت ما فعلت.
اكنون با مباهات و افتخار، نياكان خود را مورد خطاب قرار دادهاى و چنين مىپندارى كه سخن تو را مىشنوند، هان بزودى به آنان خواهى پيوست. آنگاه از كارهائى كه كردهاى و سخنهايى كه گفتهاى و دلهايى را كه خون كردهاى به سختى پشيمان خواهى شد و آرزو خواهى كرد: (اى كاش دستت شكسته و زبانت گنگ شده بود تا نمىگفتى آنچه را كه گفتى و نمىكردى آنچه را كه كردى.)
اللهم حذ لنا بحقنا، و انتقم ممن ظلمنا، واحلل غضبك بمن سفك دماءنا، و قتل حماتنا.
در اينجا حضرت زينب با دلى شكسته و لبريز از اخلاص توجه به پروردگار خود نمود و عرض كرد: پروردگارا! تو خود حق ما را از اين ستمگران باز ستان، و انتقام ما را از ايشان كه بما ستم كردند باز بگير و خشم و غضب خود را بر اينان كه خون ما را ريختند و حاميان ما را كشتند نازل بفرما!
بار ديگر يزيد را طرف خطاب قرار داد و چنين فرمود:
فوالله مافريت الا جلدك، ولا حرزت الا لحمك، ولتردن على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته فى عترته و لحمته، حيث يجمع الله شملهم، و يلم شعثهم و يأخذ بحقهم ولا تحسين الذين قتلوا فى سبيل الله أمواتا بل أحيا عند ربهم يرزقون.
هان اى يزيد! بخدا سوگند با اين جنايت بزرگ و هولناكى كه تو انجام دادى جز پوست خود را نشكافتى، و جز گوشت خود را با دست خويش پاره پاره نكردى.
بزودى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ملاقات خواهى كرد در حالى كه كوله بار بسيار سنگينى از ريختن خون فرزندان او هتك حرمت عترت وى بر دوش دارى م در آن روز خداوند پراكندگى آنها را جمع مىكند و حقشان را به آنها برمىگرداند.(627)
(هرگز مپندار آنان كه در راه خدا استقامت كرده و كشته شدند مردگانند، بلكه زنده واقعى آنانند و از نعمتهاى بى پايان خدا بهرهمند مىشوند).