previos pageمقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)next page


پس از آن ابوالحسن كاتب به على تنوخى گفت: اى اباالقاسم با شناختى كه تو از ابن اصدق دارى من اين رسالت را به دوش تو مى‏نهم تا به او برسانى.

تنوخى گفت: من امير سيده زنان جهانيان، فاطمه زهرا (عليها السلام) را از جان و دل مى‏پذيرم و ابلاغ مى‏كنم.

واقعه مزبور در ماه شعبان بود كه شيعيان از ناحيه حنابله به سختى در فشار و كنترل بودند و نمى‏دانستند به حائر سيد الشهداء براى زيارت بروند، من مدتى با آنها مدارا كردم تا توانستم شب نيمه شعبان به طرف حائر بروم، در آنجا از ابن اصدق جويا شدم تا پيدايش كردم و به او گفتم فاطمه زهرا (عليها السلام) دستور داده است با اين قصيده نوحه سرائى كنى:

لم امرضه فاسلو لا و لا كان مريضاً

و من قبل از اين، آن قصيده را نمى‏دانستم وقتيكه آنرا برايش خواندم به شدت ناراحت شد، پس از آن داستان خواب كنيزك را براى او كسانى كه در آنجا بودم نقل كردم، همه بى اختيار صدايشان به گريه بلند شد و در آن شب نوحه‏اى جز همين قصيده نخواندند كه اولش اين بود:

ايها العينان فيضاً و استهلا لا تغيضاً

پس از آنكه رسالتم را انجام دادم به سوى ابوالحسن كاتب برگشتم و جريان را به اطلاعش رساندم.(480)

غارتگران‏

پس از آنكه امام (عليه السلام) را شهيد كردند، سپاه كوفه دست به تاراج و غارتگرى اموال و خيام حرم، زدند(481) و خيمه‏ها را آتش زدند، و براى ربودن اشياء و لخت كردن زنان حرم از يكديگر سبقت مى‏گرفتند، دختران زهرا در حالى كه خسته و فرسوده و غارت شده بودند و مقنعه از سرشان ربوده و انگشتر از دستشان بيرون آورده، گوشواره‏ها از گوششان كشيده و خلخال از پايشان در آورده بودند از شر آنها پا به فرار گذاشته و در اطراف بيابان صدايشان به گريه بلند بود، مردى كه مى‏خواست گوشواره ام كلثوم را بربايد با كشيدن آنها لاله گوشش را پاره كرد.(482) مرد ديگرى آمد خلخال پاى فاطمه دختر امام را بربايد، در حال كه خلخال را بيرون مى‏آورد گريه مى‏كرد، فاطمه از او پرسيد: چرا گريه مى‏كنى؟ جواب داد: چگونه گريه نكنم و حال آنكه من بدن دختر پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را غارت مى‏كنم؟! فاطمه به او گفت: دست از من بردار و غارت مكن! آن مرد گفت: مى‏ترسم ديگرى بيايد آنرا ببرد.(483)

در همين بين ديد مردى زنان اهلبيت را با كعب نى و تازيانه مى‏زند و مى‏دواند، آنها هم از ناچارى به يكديگر پناه مى‏برند، و در همين حال چادر از سرشان و دست برنجن از دستشان بر مى‏گرفت، وقتى كه نگاهش به فاطمه افتاد خواست به سوى وى بيايد، فاطمه فرار كرد، نيزه‏اش را از پشت به سويش پرتاب كرد، فاطمه با صورت به زمين افتاد و بيهوش شد، وقتى كه به هوش آمد ديد عمه‏اش ام كلثوم كنار سرش نشسته و گريه مى‏كند.(484)

زنى از آل بكر بن وائل كه با همسرش در كربلا آمده بود، دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه در آن حال ديد به سختى ناراحت شد و نهيب برآورد اى آل بكر بن وائل! مگر نمى‏بينيد دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را غارت مى‏كنند؟ چرا از آنها دفاع نمى‏كنيد؟ آنگاه خود حركت كرد و گفت: اى خونخواهان رسول الله! أتسلب بنات رسول الله؟... لا حكم الا الله، يا لثارات روسول الله؟ همسرش او را به خيمه برگرداند و نگذاشت دست به كارى بشود.(485)

غارتگران كه دست به تاراج خيمه‏ها زده بودند به خيمه على بن الحسين (عليه السلام) رسيدند، ديدند وى در بستر بيمارى خوابيده‏(486) و توان حركت و قيام را ندارد، يكى از آنها گفت: بر كوچك و بزرگشان رحم نكنيد و همه را بكشيد، ديگرى گفت: در اين كار عجله نكنيد، بگذاريد از امير عمر بن سعد استشاره كنيم؟(487) در همين هنگام شمر شمشير خود را از غلاف كشيد و خواست او را بكشد، حميد بن مسلم يكى از سربازان سپاه گفت: سبحان الله...! مى‏خواهى كودكى را بكشى كه مريض است؟(488) شمر گفت: ابن زياد دستور داده است تمام فرزندان حسين را بكشيم...! ولى ابن سعد او را منع كرد و نگذاشت على بن الحسين (عليه السلام) را بكشد به ويژه وقتى كه شنيد عقيله بنى هاشم زينب كبرى دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) در آن هنگام مى‏فرمود:

به خدا قسم نمى‏گذارم او را بكشيد مگر اول من كشته شوم، و الله يقتل حتى اقتل. از اينرو از كشتن وى صرف نظر كردند.(489)

كانت عيادته منهم سياطهم و فى كعوب القنا قالوا: البقاء لكا
جروه فانتهبوا النطع المعدله و اوطئوا جسمه السعدان والحسكا

عمر بن سعد به سوى زنان اهل بيت آمد، همين كه زنان او را ديدند در حضور او به گريه افتادند، و عمر بن سعد نيز دستور داد مزاحمت نكنند و هر چه را از آنان به غارت برده‏اند برگردانند تا بتوانند خود را بپوشانند، ولى كسى چيزى برنگرداند(490) و گروهى را بر آنان گماشت تا هم از هجمه بر آنها محافظت نمايند و هم نگذارند كسى از خيمه‏ها، بيرون بيايد و خود به جايگاه خويش برگشت.

پايمال سم ستوران...!

پسر سعد (لعنه الله عليه) اعلان كرد: كيست پايمالى بدن حسين و يارانش با سم اسب به عهده بگيرد و سينه و پشتش را نرم كند؟ ده نفر دواطلبانه بلند شدند و اعلام آمادگى كردند از آن جمله: 1 - اسحاق بن حويه 2 - احبش بن مرثد بن علقمه بن سلمه حضرمى 3 - حكيم بن طفيل سنبسى 4 - عمرو بن وهب جعفى 5 - رجاء بن منقذ عبدى 6 - سالم بن خثيمه بن جعفى 7 - صالح بن وهب جعفى 8 - واخط بن غانم 9 - هانى بن ثبيت حضرمى 10 - اسيد بن مالك، بودند كه با سم اسبهاى خود بدن ريحانه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را لگدكوب كردند...! پس از آن دسته جمعى نزد ابن زياد آمدند و اسيد بن مالك به عنوان سخنگويشان اين شعر را مى‏خواند:

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الأسر

و افتخار مى‏كردند كه استخوانهاى سينه و پشت پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و يارانش را با سم قطارى از اسبهاى تنومند و تندور كه به هم پيوسته بودند مانند آرد نرم كرديم.(491)

عوض اينكه ابن زياد از عمل آنان، قدردانى كند با بى اعتنايى دستور داد مقدار بسيار ناچيزى جائزه به آنها بدهند.(492)

بيرونى گفته است: كارى كه بنى اميه در مورد امام حسين (عليه السلام) انجام دادند در هيچ ملتى نسبت به شرورترين مردم، كسى انجام نداده است كه با شمشير و نيزه و سنگ و غيره بكشند و بعد اسب بر بدنشان بتازند.(493) هر كدام از اين اسبها به هر شهرى كى مى‏رسيدند، نعلشان را مى‏كندند و به عنوان تبرك بالاى در منزل خود آويزان مى‏كردند و يا مى‏كوبيدند، در اثر همين كار، رفته رفته عمل مزبور سنت شد و بعد از آن اكثر مردم نظير همان نعلها را مى‏ساختند و بالاى درب خانه‏ها آويزان مى‏كردند.(494)

فرستادن سرهاى شهداء به كوفه‏

پس از كشتن امام (عليه السلام) و ياران عمر سعد دستور داد سرهاى آنان را از بدن جدا كنند. آنگاه سرها را بين قبيله هايى كه در ركابش مى‏جنگيدند تقسيم كرد تا نزد پسر زياد ببرند و از اين طريق به او تقرب بجويند. از آن جمله سيزده سر از سرهاى شهداء را به قبيله كنده به سركردگى قيس بن اشعث داد. و دوازده سر به قبيله هوازن به رياست شمر بن ذى الجوشن، و هفده سر به قبيله بنى تميم، و شانزده سر به بنى اسد، و هفت عدد به قبيله مذحج و بقيه سرها را به ديگران داد.(495) و طايفه حر رياحى، نگذاشتند سرش را از بدن جدا كنند و بدنش را پايمال سم اسبها نمايند.(496)

در همان روز عاشورا عمر سعد سر مبارك امام (عليه السلام) را به وسيله خولى بن يزيد اصحبى و حميد بن مسلم أزدى براى ابن زياد فرستاد، و سرهاى ديگر شهدا را نيز به وسيله شمر و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج به كوفه روانه كرد.(497)

منزل خولى در يك فرسخى كوفه بود، و چون شب نمى‏توانست به ملاقات ابن زياد برود از اينرو به خانه رفت و سر را از همسرش كه انصارى بود پنهان ساخت چون مى‏دانست وى از دوستداران و طرفداران اهل بيت (عليه السلام) است، ولى او ديد از تنور خانه نورى به سوى آسمان بلند شده كه بى سابقه است، از اينرو نزديك آمد تا از چگونگى امر آگاهى يابد، علاوه بر آن، صداى ضجه و ناله زنانى را مى‏شنيد كه با غم انگيزترين وضعى بر حسين (عليه السلام) ندبه مى‏كنند!

داستان را به اطلاع خولى همسر خود رساند و با چشم گريان از اطاق بيرون آمد(498) و مادام كه زنده بود از غم و اندوه بر امام (عليه السلام) هرگز آرايش نكرد و عطر استعمال ننمود، اين زن اسمش عيوف بود.(499)

بامدادان سر مطهر را برداشت و به قصر دارالاماره نزد ابن زياد برد، وى همان شب از لشكرگاه نخليه بازگشته بود، سر را جلوى روى ابن زياد گذاشت و گفت:

املاء ركابى فضه أو ذهبا انى قتلت السيد المحجبا
و خير هم من يذكرون النسبا قتلت خير الناس اما و أباً

ابن زياد از سخنان خولى كه در حضور جمعى از حسين بن على (عليه السلام) تعريف كرد كه بهترين مردم بود و پدر و مادرش بهترين پدر و مادرها بودند، خوشش نيامد و لذا به او گفت: اگر تو را اينچنين مى‏شناختى پس چرا شهيدش كردى؟ به خدا قسم هيچ بهره‏اى نزد من نخواهى داشت.(500)

حركت از كربلا به سوى كوفه‏

چون عمر بن سعد سرهاى شهدا را به كوفه فرستاد، خود با لشكريانش تا ظهر روز يازدهم در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزارد و همه را به خاك سپرد، ولى سرور جوانان اهل بهشت و ريحانه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و همه كسانى را كه با وى شهيد شده بودند بدون غسل و كفن و بدون دفن در برابر وزش بادهاى تند و در برابر آفتاب داغ و سوزان گذاشت كه وحوش بيابان به زيارتشان مى‏آمدند.

و چون روز از نيمه بگذشت دستور داد دختران پيغمبر و زنان و كودكان و همه بازمندگان امام (عليه السلام) را كه يادگار پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و بالغ بر بيست نفر زن و كودك بودند(501) بر چوب بى جهاز شتران ناهموار سوار كردند و مانند اسيران ترك و روم به سوى كوفه روانه نمودند، و على بن الحسين (عليه السلام) را نيز كه آنروز بيست و سه سال داشت‏(502) و از شدت بيمارى نحيف و فرسوده شده بود(503) بر شترى خشن و بالاى چوبهاى جهاز سوار كردند. از كودكان، يكى فرزند امام سجاد: حضرت باقر (عليه السلام)(504) كه آنروز دو سال و چند ماه داشت‏(505) و از فرزندان امام مجتبى زيد و عمرو، و حسن مثنى همراه امام سجاد (عليه السلام) بودند.

حسن مثنى را پس از آنكه هفده نفر از سربازان سپاه كوفه را كشته بود و هيجده جراحت و زخم بر بدنش وارد آمده بود و دست راستش را قطع كرده بودند به اسيرى گرفته بودند، زيرا مادر حسن مثنى از قبيله فزاريه بود، و عمر بن سعد وى را به خاطر اسماء بن خارجه فزارى نكشت و او را تحويل اسماء داد.(506) و عقبه بن سمعان را كه آزاد شده رباب همسر امام (عليه السلام) بود نيز دستگير كرده و به اسيرى گرفته بودند. وقتى كه به ابن زياد گفتند وى آزاد شده رباب‏(507) است او را آزاد كرد.

و در مورد موقع بن ثمامه اسدى به ابن زياد گفتند وى تا آخرين تير كه داشت آنرا رها كرد و به نبرد خود ادامه داد، ولى چون بعضى از افراد قبيله‏اش او را امان دادند، زنده دستگيرش كرديم، ابن زياد پس از شنيدن اين سخن دستور داد او را به زاره(508) تبعيد كردند، و بقيه اهل بيت را مانند اسيران ترك و روم، به سوى كوفه روانه كردند.

زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، لشكريان عمر بن سعد را قسم دادند كه ما را از قتلگاه عبور دهيد از اينرو مسير حركت را به سوى قتلگاه قرار دادند. همين كه نگاهشان به اجساد پاك و مطهر شهدا افتاد، ديدند در اثر ضربات نيزه و شمشير، قطعه قطعه شده و صفحه زمين از خون مقدسشان رنگين گشته و با سم چارپايان استخوانهاى بدنشان را مانند آرد نرم كرده‏اند، صدايشان به صيحه و شيون بلند شد و لطمه به سر و روى خود ميزدند.(509) زينب كبرى با دلى شكسته و اندوه فراوان گفت: يا محمداه! اين حسين تو است كه بدنش را پاره پاره كرده‏اند و اينها دختران تواند كه آنها را به اسيرى گرفته و فرزندانت را كشته‏اند يا محمد! هذا حسين بالعراء مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، و بناتك سبايا و ذريتك مقتله. آنقدر ندبه و ناله كرد كه دوست و دشمن از ناله او ناليد(510) و حتى حيوانات و اسبها آنقدر اشك مى‏ريختند كه از كنار سمشان آب جارى شد.(511)

پس از آن حضرت زينب (عليها السلام) دستهايش را زير آن بدن مقدس برد و به طرف آسمان بالا آورد و گفت: خداوند! اين قربانى را از ما قبول بفرما الهى تقبل منا هذاالقربان.(512)

حالت مزبور انسان را بياد عهدى مى‏اندازد كه گويا حضرت زينب (عليها السلام) در عرش جلال قرار گرفته و با خدا عهد و ميثاق بسته است همچون برادرش حسين (عليه السلام) اين نهضت مقدس را آغاز كرده و به نحو احسن آنرا به انجام برساند، و اگر چه تفاوتهايى ميانشان وجود داشته باشد. و چون حسين (عليه السلام) در نهايت با دادن جان مقدس خود به خوبى از عهده اين عهد و پيمان بيرون آمد، زينب سلام الله نيز براى اداء آنچه بر او واجب بود قيام كرد و از آنجمله تقديم كردن بدن برادر را به پيشگاه با عظمت پروردگار و معرفى كردن آن، و پس از شروع كرد به انجام رساندن ديگر وظايفى كه به عهده‏اش گذاشته شده بود. با توجه به اينكه آن دو نور واحد و ميوه شجره واحد بودند بعيد به نظر نمى‏رسد كه در انجام رسالت نهضت، نيز مسئوليت واحدى داشته باشند.

و جناب سكينه بدن پدر را تنگ در آغوش گرفت‏(513) و در اثر گريه به حالت اغماء و بى هوشى فرو رفت در آن حالت شنيد كه پدرش مى‏گفت:

شيعتى ما ان شربتم عذب ماء فأذكرونى او سمعتم بغريب او شهيد فأندبونى

وى جسد پدر را رها نمى‏كرد و كسى نمى‏توانست او را از پدرش جدا سازد تا اينكه گروهى از اعراب جمع شدند و او را با زور از بدن پدر جدا ساختيد حتى اجتمع عده من الاعراب و جروها عن نعش أبيها.(514)

اما حضرت على بن الحسين (عليه السلام) چون نگاهش بر آن بدنهاى پاره پاره افتاد كه در بينشان جگر گوشه زهرا (عليها السلام) به حالتى افتاده بود كه جا داشت از آن مصيبت آسمانها پاره و زمين دگرگون و كوهها متلاشى شوند، مصيبت مزبور، بر وى فشار آورد و او را مضطرب و منقلب كرد به قسمى كه نزديك بود روح از بدنش پرواز كند، عمه‏اش زينب متوجه شد و فهميد فرزند برادرش در چه حالت خطرناكى به سر مى‏برد؟ و هم اكنون مى‏خواهد از غم پدرش جان تهى كند. بى درنگ او را تسليت و دلدارى داد و از او كه صبرش سنگين‏تر از كوهها و بزرگتر از همه چيز بود درخواست صبر نمود و از آن جمله چنين گفت:

اى يادگار عزيزان من! اين چيست كه مى‏بينم دل از دست داده‏اى؟ و مى‏روى كه در زير بار حوادث زانو به زمين گذارى، از آنچ مى‏بينى دلتنگ مباش، كه اين نيز بگذرد و ما در گرو آن پيمانيم كه جد و پدر تو با خداوند بزرگ منعقد ساخته‏اند، خداوند از مردمى كه فراعته و ابر قدرتهاى زمين آنان را نمى‏شناسد ولى نزد اهل آسمانها به خوبى معروفند پيمان گرفته است اعضاى متفرقه و اجساد پاره پاره در خون طپيده را جمع آورى و دفن نمايند. و بر مرقد مطهر پدرت سيد الشهداء (عليه السلام) علامت و گنبدى خواهند ساخت كه اثر آن هرگز فرسوده نشود، و به مرور ايام و ليالى و گذشت پى در پى ازمنه و دهور نابود نگردد، هر چند سلاطين كفر و اعوان ظلمه در محو و نابوديش بكوشند بر رفعت و برتريش افزوده گردد.(515)

همان قسم كه زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و بازماندگان امام (عليه السلام) در قتلگاه مشغول عزادارى و گريه بودند زجر بن قيس يكى از مأموران سنگدل عمر سعد آمد و بر آنان نهيب زد كه بپا خيزيد، چون به سخن او گوش ندادند و همچنان مشغول عزادارى بودند تازيانه‏اى كشيد و مأموران ديگر نيز به كمكش آمدند و آنان را از اجساد پاك شهداء جدا و مجدداً بر جهاز شتران سوار كردند.(516)

و آنگاه كه حضرت زينب كبرى بر جهاز چوبين شتر سوار شد آن عزت و مقام شامخ و آن احترام والايى كه قبلاً داشت شيران بيشه شجاعت و جوانمردان آل عبدالمطلب مسلحانه اطرافش را مى‏گرفتند و حمايتش مى‏كردند، فرشتگان خدمتش را افتخار مى‏دانستند و بدون اجازه بر بيتشان وارد نمى‏شدند، برايش تداعى كرد...!

رسيدن اهل بيت (عليه السلام) به شهر كوفه...!

وقتى دختران اميرالمؤمنين (عليه السلام) را به شهر كوفه در آوردند مردم آن شهر براى تماشاى اهلبيت گرد هم آمدند، ام كلثوم بر آنها نهيب زد كه: اى اهل كوفه! آيا از خدا و پيامبرش خجالت نمى‏كشيد كه اينچنين به تماشاى اهل بيتش آمده‏ايد؟(517)

يكى از زنان كوفه كه كاروان اسراء را به اين حال ديد كه دشمن سنگدل را هم اندهگين مى‏كرد از بالاى بام پرسيد: من اى الأسارى أنتن شما از اسيران كدام كشور و از كدام قبيله هستيد؟ در جواب گفتند: نحن اسارى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم). ما از اسيران اهل بيت پيغمبريم.(518) مردم كوفه، به عنوان ترحم و تصدق نان و خرما و گردو براى كودكان و بچه‏هاى اهل بيت (عليه السلام) مى‏آوردند كه باز ام كلثوم نهيب زد: ان الصدقه علينا حرام. صدقات را از دست بچه‏ها مى‏گرفت به زمين پرتاب مى‏كرد و مى‏فرمود: مگر نمى‏دانيد صدقه بر ما فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حرام است؟!(519)

سخنرانى حضرت زينب (عليها السلام)

حضرت زينب دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) در سخرانى خود خباثت و فرومايگى ابن زياد را براى مردم تشريح كرد. وى قبل از آنكه به سخنرانى بپردازد از آن جمعيت انبوه و بسيار متراكمى كه گرد آمده بودند خواست سكوت، اختيار كنند و به سخنانش گوش فرا دهند، همين كه با دست اشاره كرد و در خواست سكوت نمود آن اقيانوس متلاطم و پر خروش جمعيت كه از هر سويش صداها و هياهو بلند بود آنچنان ساكت و آرام شد كه گويى نفسها در سينه‏ها حبس شده و مرغ مرگ بر سرشان سايه افكنده است، آرى اگر آن هيبت الهى و آن أبهت محمدى كه به زينب جلال و بزرگوارى داده بود نمى‏بود هيچ قدرتى نمى‏توانست در آن موقعيت آن شور و غوغاء و آن ولوله و هياهو را خاموش سازد.

راوى مى‏گويد: همين كه زينب دختر على (عليه السلام) به مردم اشاره كرد نفسها از حركت ايستاد، و زنگوله‏ها از صدا ايستادند آنگاه زينب با آرامش خاطر و بدون اضطراب و آشفتگى، بسيار متين و با حواس جمع، على وار شروع به سخنرانى كرد و در آن اجتماع وحشتناك كه بين چنگ و دندان دشمن قرار داشت دست به افشاگرى زد و بسيارى از فضايح و جنايات بنى اميه را براى مردم تشريح كرد و فرمود، و اينك قسمتهايى از آن بيانات على گونه:

الحمدلله الصلاه على أبى محمد و آله الطيبين الاخيار. امام بعد، يا اهل الكوفه! يا اهل الختل و الغدر، أتبكون؟ فلا رقأت الدمعه، و لا هدأت الرنه، انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوه انكاثاً، تتخذون أيمانكم دخلاً بينكم، الا و هل فيكم الا الصلف و النطف و العجب و الكذب و الشنف، و ملق الماء، و غمز الاعداء، او كمرعى على دمنه، او كقصه على ملحوده، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكيم، و فى العذاب انتم خالدون.

اتبكون و تنتحبون، اى والله! فابكوا كثيراً و اضحكوا قليلاً فلقد ذهبتم بعارها و شنارها، و لن ترحضوها بغسل بعدها ابداً، و اين ترحضون، قتل سليل خاتم النبوه؟، و معدن الرساله، و سيد شباب أهل الجنه ألاسماء ما تزرون.

فتعساً و نكساً و بعداً لكم و سحقاً، فلقد خاب السعى، و تبت الايدى، و خسرت الصفقه، و بؤتم بغضب من الله و رسوله، و ضربت عليكم الذله و المسكنه.

ويلكم يا اهل الكوفه!، أتدرون اى كبد لرسول الله فريتم؟ و اى كريمه له ابرزتم؟ و اى دم له سفكتم؟ و اى حرمه له انتهكتم؟ لقد جئتم شيئاً اداً، تكاد السماوات تنفطون منه، و تنشق الارض، و تخر الجبال هداً.

و لقد أتيتم بها خرقاء، شوهاء، كطلاع الارض، و ملاء السماء، أفعجبتم أن مطرت السماء دما؟ و لعذاب الاخره أخزى و هم لا ينصرون، فلا يستخفنكم المهل، فانه لا يخفره البدار، و لا يخاف فوت الثار، و ان ربكم لبالمرصاد.(520)

نخست خدا را سپاس مى‏گزارم و به جان مقدس محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پدر عزيزم و دودمان پاك و برگزيده‏اش درود مى‏فرستم.


previos pagenext page