![]() | مقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم (ره) | ![]() |
عزيزم! اين آخرين ديدار من با شماست، وعده ملاقات من و شما كنار حوض كوثر. عزيزم گريه براى من را ترك كن و خود را براى اسيرى آماده بنما، هم اكنون صبر و شكيبائى پيشه گير كه گريه بعد از اين خواهد بود. آنگاه كه بدنم را روى خاك بينى در حاليكه قطعه قطعه و خون از رگهاى بدنم بيرون مىريزد.
در همين حال كه با زنان و دختران خود سخن مىگفت و به دلدارى آنها مشغول بود، عمر سعد به سپاهيان خود گفت:
تا زمانى كه به خود و به زن و فرزندان خود سرگرم است بر او يورش بريد، به خدا سوگند اگر از آنها فارغ شود نه ميمنهاى براى شما مىگذارد و نه ميسرهاى ويحكم! هجموا عليه ما دام مشغولاً بنفسه و حرمه، و الله ان فرغ لكم، لا تمتاز ميمنتكم عن ميسرتكم. بدنبال اين فرمان تيرهاى پى در پى به سوى امام رها شد و از ميان بندهاى خيمهها مىگذشت. تيرى به روپوش يكى از زنها، اصابت كرد در اثر آن زنها، سراسيمه و وحشت زده به خيمهها پناه بردند و پيوسته نگاه مىكردند ببينند امام در اين بين يكه و تنها چه مىكند، ديدند بدون كمترين ترس و بيمى مانند شيرى ژيان بر آنان حمله كرد و آنچنان آنها را از دم شمشير مىگذراند كه داد و فرياد همه بلند شد، و از هر سو تيرها را بسويش پرتاب مىكردند و حضرت نيز آنها را به سينه و گلوگاه خود مىخريد.(400)
پس از آنكه دشمن را پراكنده كرد به جايگاه اول خود برگشت و پيوسته ذكر لا حول و لا قوه الا بالله العظيم(401)را بر زبان جارى مىكرد. در همين حال كه به شدت تشنه بود درخواست مقدارى آب فرمود، شمر در جواب درخواست امام (عليه السلام) گفت: هرگز از اين آب نخواهى آشاميد تا وارد آتش دوزخ بشوى لا تذوقه حتى تردالنار. مرد ديگرى از سپاهيان كوفه با استهزاء گفت: يا حسين مگر رودخانه فرات را نمىگرى كه مانند شكم مار از سپيدى مىدرخشد!؟ به خدا سوگند از آن ننوشى تا از تشنگى جان سپارى! يا حسين الا ترى الفرات كانه بطون الحيات؟ فلا تشرب منه حتى تموت عطشاً...!
امام (عليه السلام) بر او نفرين كرد و فرمود: خداوندا! او را با لب تشنه بميران اللهم امته عطظاً. نفرين امام درباره وى به اجابت رسيد، پيوسته طلب آب مىكرد و آنقدر مىآشاميد تا از گلويش بيرون مىآمد ولى عطش و تشنگى اش فرو نمىنشست و بهمين حال بود تا به درك رفت.(402)
امام (عليه السلام) همچنان ايستاده بود كه ابو حتوف جفعى تيرى رها كرد و بر پيشانى وى اصابت نمود، امام (عليه السلام) چوبه تير را از پيشانى مبارك خود بيرون آورد خون جارى شد و صورت و محاسن شريفش را پر از خون كرد، در اين حال امام (عليه السلام) فرمود: خداوندا! بلايى را كه اين بندگان ياغى و نافرمانت به سر من آوردهاند مىبينى، خداوندا! آنها را به بلاى تفرقه و تشتت مبتلا گردان، و با ذلت و خوارى آنان را بميران. خداوندا! احدى از ايشان را در دنيا باقى مگذار! و در قيامت هرگز آنها را مورد عفو و آمرزش خود قرار مده! اللهم انك ترى ما انا فيه من عبادك هولاء العصاه، اللهم عدداً، و اقتلهم بدداً، و لا تذرعلى الأرض، منهم احداً، و لا تغفر لهم ابداً.
آنگاه با صداى بلند بانگ برآورد و فرمود: اى بد امتان! چه بسيار بد عمل كرديد درباره اولاد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از او، اين را بدانيد پس از من هيچ قاتل و كشتارى در بيم و هراس نخواهيد بود، با كشتن من هر جنايتى بر شما آسان خواهد شد، من اميدوارم خداوند با اين شهادت، مرا مورد كرامت و لطف خود قرار دهد، و انتقام خون مرا از شما بگيرد يا امه السوء! بئسما خلفتم محمداً فى عترته، اما انكم لا تقتلون رجلاً فتهابون قتله، بل يهون عليكم ذلك عند قتلكم اياى، و ايم الله انى لارجو ان يكرمنى الله بالشهاده، ثم ينتقم ولى منكم من حيث لا تشعرون.
حصين بن مالك سكونى با استهزاء گفت: اى پسر فاطمه! چگونه خدا انتقام تو را ما مىگيرد؟! بماذا ينتقم لك منا يابن فاطمه؟
حضرت فرمود: جنگ و اختلافى در ميانتان بوجود خواهد آمد كه خون يكديگر را به زمين بريزيد و پس از آن خداوند عذاب دردناكى بر شما فرود خواهد فرستاد سيلقى بأسكم، و يسفك دمائكم، ثم يصب عليكم العذاب الأليم.(403)
امام (عليه السلام) كه از شدت خستگى و تشنگى همچنان ايستاده بود ناگهان مردى سنگى به پيشاپيش زد، مجدداً خون صورت و محاسن شريفش را فرا گرفت، دامن خود را برگرفت تا خون را از چشمهايش بزدايد، يكى از سپاهيان تير تيز سه شعبهاى(404) بر قلب مبارك امام نشانه گرفت، امام (عليه السلام) فرمود: بسم الله و بالله و على مله رسول الله آنگاه سرش را بسوى آسمان بلند كرد و فرمود: خدايا تو مىدانى اين مردم كسى را مىكشند كه غير از او پسر پيغمبرى در تمام اين دنيا وجود ندارد الهى انك تعلم انهم يقتلون رجلاً ليس على وجه الارض اين نبى غيره.
پس از آن، تير را از طرف پشت بيرون كشيد، و خون مانند ناودان از جاى آن بيرون مىريخت.(405) دست خود را زير زخم گرفت و همينكه پسر از خون شد آنرا به سوى آسمان پاشيد و فرمود: اين مصيبت نيز بر ما آسان است زير خدا آنرا مىبيند هون على ما نزل بى انه بعين الله. خون را به آسمان پاشيد و حتى يك قطره از آن هم بزمين برنگشت(406)مجدداً مشت خود را از خون پر كرد و بر سر و صورت و محاسن خويش ماليد و فرمود: مىخواهم با همين حال كه سرم از خون بدنم رنگين است به لقاء الله و ملاقات جدم پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) برسم و شكايتشان را به او تقديم كن و بگويم اى رسول خدا! فلان و فلان مرا كشتند هكذا كون حتى القى الله و جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و انا مخضوب بدمى و أقول: يا جدى قتلنى فلان و فلان.(407)
با خونريزى زياد و ضعف فراوان از پاى درآمد و به زمين نشست، و توان نشستن را نيز نداشت كه پيوسته به روى زمين مىافتاد.(408) در اين هنگام مردى بنام مالك بن نسر نزد وى آمد زبان به ناسزا گشود و سپس شمشيرى بر فرق آن حضرت زد، شب كلاهى كه بر سر امام (عليه السلام) بود پر از خون شد، امام (عليه السلام) فرمود: اميدوارم از خوردن و آشاميدن با اين دست، محروم گردى و خداوند تو را با ستمكاران محشور گرداند، پس از آن شب كلاه را برداشت و عمامهاى را بر كلاهى پيچيد و بر سر گذاشت.(409)
هانى بن ثبيت حضرمى نقل مىكند: وقتى كه حسين بن على (عليه السلام) را كشتند من در آنجا نفر دهمى بودم كه مسائل را از نزديك مشاهده كردم موقعى كه امام در قتلگاه افتاده بود ديدم پسر بچهاى كه فقط يك پيراهن و زير شلوارى پوشيده بود، و دو دانه جواهر قيمتى در گوش داشت، چوبى از چوبهاى خيام را بدست گرفته و سراسيمه به اين طرف و آنطرف مىدويد، در همين حال مردى از سواران سپاه كوفه كه او را ديد اسب خود را به سوى او حركت داد، همينكه باو رسيد از همان بالاى اسب، خود را كج كرد و با شمشير او را دو نيمه كرد، وقتى كه بر او خورده گرفتند كه چرا نسبت به اين بچه صغير چنين رفتار كردى، بدون اينكه جوابى بدهد با اشاره دست و سر طرف را از خود دور مىكرد.(410) نام اين كودك خردسال محمد فرزند ابى سعيد بن عقيل بن ابيطالب بود(411) كه مادرش مات و مبهوت ايستاده و خيره به او نگاه مىكرد.(412)
سپاه كوفه پس از اندكى درنگ دوباره به سوى امام حسين (عليه السلام) برگشتند و در حالى كه هنوز روى زمين نشسته و نمىتوانست بلند شود اطرافش را محاصره كردند، در اين هنگام عبدالله بن حسن كه يازده ساله بود نگاهش به عمويش افتاد و ديد كه دشمن دور او حلقه زده است، حركت كرد دوان دوان به سوى عمو برود، جناب زينب (عليها السلام) خواست او را نگه دارد و به خيمهها برگرداند او مىگفت نه، به خدا سوگند از عمويم جدا نمىشوم. حركت كرد و خود را به امام (عليه السلام) رساند. در همين هنگام، بحر بن كعب شمشير بلند كرده بود كه بر سر امام (عليه السلام) فرود آورد، عبدالله داد كشيد و گفت: اى پسر زن ناپاك، تو مىخواهى عمويم را بكشى؟ آن دژخيم شمشيرش را فرود آورد و عبدالله كه دست خود را به عنوان حمايت از عمو، سپر ساخته بود تا از فرود آمدن شمشير بر بدن عمويش جلوگيرى كند، آنچنان دست كوچك و نازكش را قلم نمود كه به پوست بازو آويزان گرديد. صداى عبدالله بلند شد و با گفتن يا عماه! بدادم برس! خود را در دامن عمو انداخت، حسين (عليه السلام) بدن نيمه جان او را به آغوش كشيد و لختى دل به دلش نهاد تا دم جان دادن با او همدردى نمايد، آنگاه به او فرمود:
فرزند برادرم! بر اين مصيبت صبر كن كه خير تو در آن است، زيرا خداوند تو را به پدران صالح و شايستهات ملحق خواهد نمود. آنگاه هر دو دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و سپاه كوفه را اين چنين نفرين نمود: خداوندا! اين مردم ستمگر را از باران رحمت و از بركات زمين محروم بگردان! و اگر عمرشان به درازا مىكشد به بلاى تفرقه و تشتت مبتلايشان بفرما، و آنها را در اختلاف شديد قرار بده، حكام و فرمانروايانشان را هرگز از آنان خشنود و راضى مگردان (ستيزه و دشمنى بين آنان و حكامشان قرار بده) كه آنها ما را با وعده نصرت و يارى دعوت كردند سپس بجنگ ما قيام نمودند.(413) سرانجام در حاليكه عبدالله در بغل عمويش بود حرمله با تيرى كه به سوى او پرتاب كرد شهيدش نمود.(414)
امام (عليه السلام) مدتى نسبتاً طولانى روى زمين افتاده بود كه اگر مىخواستند او را شهيد كنند مىتوانستند ولى كسى جرأت اقدام نداشت و هر يك براى كشتن او، چشم به ديگرى مىدوخت(415) اين وسوسه و دو دلى شمر را به خشم آورد و به اطرافيان خود بانگ زد: واى بر شما باد! چرا ايستادهايد؟ منتظر چه ماندهايد؟ مادرتان برايتان شيون كند، با اين كه مىبينيد زخم تيرها و نيزهها او را از پاى در آورده است...! چرا كار او را نمىسازيد؟(416)
هراسى كه از شمر در دل داشتند كار خود را كرد و يكپارچه به فرماندهى او بر وى حمله كردند، و مردى بنام زرعه بن شريك تميمى با تيغ دست چپش را بريد و حصين بن نمير با گروه خود تيرهاى پى در پى به سويش پرتاب مىكردند(417)و ديگرى شمشيرى بر شانهاش فرود مىآورد، و سنان بن انس نخست نيزهاى بر ترقوه و زير گلويش، فرو كرد و سپس چند جاى استخوانهاى سينهاش را با نيزه سوراخ سوراخ نمود و در آخر تيرى بر گلويش نشانه رفت(418) و صالح بن وهب نيزهاى در پهلويش فرو برد.(419)
هلال بن نافع مىگويد: آنگاه امام حسين (عليه السلام) در حال جا دادن بود من در نزديكى او بودم، به خدا قسم هرگز كشتهاى را كه سر و صورتش به خون بدنش آغشته باشد و در عين حال چهرهاى نورانى و زيبايى داشته باشد، زيباتر و نورانىتر از حسين (عليه السلام) نديده بودم. آنقدر چهره حسين (عليه السلام) در آنحال زيبا و نورانى بود كه من غرق در نور جمالش شده بودم و مصيبتها و كشتنش را با آن وضع فراموش كرده بودم. هلال مىافزايد: در همان حال امام حسين (عليه السلام) تقاضاى مقدارى آب نمود ولى هيچ كس حاضر نشد به او آب بدهد...! يك نفر از سپاهيان كوفه در جوابش گفت: تو هرگز از اين آب نخواهى نوشيد تا اينكه به حاميه و جهنم وارد شوى، و از حميم آن بياشامى...!
امام در پاسخ آن فاسق فرمود: من بر حاميه و جهنم وارد مىشوم؟! من بر جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد خواهم شد و در محضر او در جايگاه صدق نزد فرمانرواى مقتدر منزل خواهم كرد، و تمام مصائبى را كه به من وارد ساختيد شكايت شما را خواهم كرد. أنا ارد الحاميه؟! و انما ارد على جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اسكن معه فى داره فى مقصد عند مليك مقتدر، و اشكو اليه ما ارتكبتم منى و فعلتم بى.
با شنيدن سخنان امام (عليه السلام) تمام آنان خشمگين و غضبناك شدند آنچنان گوئى در دل هيچ كدام ذرهاى رحم و رقت قلب وجود ندارد.(420) چندان نيزه و تيغ بر بدنش زدند تا از جنبش افتاد و جان سپرد...!!(421)
امام (عليه السلام) در آخرين لحظات حيات و زندگى، چشمهايش را باز كرد و به سوى آسمان متوجه شد و براى آخرين بار با پروردگار خود چنين راز و نياز كرد:
اللهم متعالى المكان، عظيم الجبروت، شديدالمحال، غنى عن الخلائق، عريض الكبرياء، قادر على ما تشاء، قريب اذا دعيت، محيط بما خلقت، قابل التوبه لمن تاب اليك، قادر على ما اردت، تدرك ما طلبت، شكور اذا شكرت، ذكور اذا ذكرت، ادعوك محتاجاً، و ارغب اليك فقيراً، و افزع اليك خائفاً، و آبكى مكروباً، و استعين بك ضعيفاً، اتوكل عليك كافياً.
اللهم احكم بيننا و بين قومنا فأنهم غرونا و خذلونا و غدروابنا و قتلونا، و نحن عتره نبيك و ولد حبيبك محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) اصطفيته بالرساله و ائتمنته على الوحى، فاجعل لنا من امرنا فرجاً و مخرجاً يا ارحم الراحمين.(422)
صبراً على قضائك يا رب لا اله سواك يا غياث المستغيثين(423) مالى رب سواك و لا معبود غيرك صبراً على حكمك يا غياث من لا غياث له يا دائماً لا نفاذله، يا محيى الموتى، يا قائماً على كل نفس بما كسبت، احكم بينى و بينهم و انت خيرا الحاكمين.(424)
اى خدائى كه مقامت بس بلند، و قدرتت عظيمف و غضبت شديد، تو كه از مخلوقات خود بى نيازى، و كبريائيت فراگير است، به آنچه بخواهى توانائىت رحمتت به بندگانت نزديك، وعدهات صادق، نعمت كامل و شامل، امتحانات زيبا، به بندگانت كه تو را بخواهند نزديك، و بر آنچه آفريدهاى محيطى، هر كه را كه از در توبه درآيد پذيرائى، آنچه را كه اراده كنى توانائى، و آنچه را كه طلب كنى مىيابى، شاكرينت را شكرگزارى، يادكنندگانت را ياد آورى، من نيازمندانه تو را خوانم و فقيرانه بسويت روى آرم، و بيمناكانه به پيشگاهت ناله مىكنم، و غمگينانه در برابرت مىگريم، و ضعيفانه از تو مدد مىجويم و خود را به تو واگذار مىكنم كه بسندهاى.
خداوندا! تو در ميان ما و اين مردم داورى كن، كه آنها درباره ما مكر و حيله كردند و دست از يارى ما برداشتند، در مورد ما عهد شكنى و خيانت كردند و ما را كه عترت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرزندان حبيب تو محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيم كشتند، پيامبرى كه تو او را به رسالت خويش برگزيدى، و امين وحى خود قرارش دادى، اى ارحم الراحمين در حوادث براى ما گشايش، و در گرفتاريها برايمان رهايى عنايت فرما.
و در نهايت مناجات خود را با اين كلمات به پايان برد:
اى پروردگار! كه جز تو خدائى نيست در مقابل قضا و قدرت شكيبايم، اى فرياد رس دادخواهان كه جز تو مرا پروردگارى و معبودى نيست بر حكم و تقديرت صابر و شكيبايم، اى فرياد رس بيكسان! اى هميشه زنده بى پايان! اى زنده كننده مردگان! اى ثابت و برقرارى كه هر كسى را با كردارش مىسنجى! ميان من و اين مردم حكم كن كه تو بهترين حكم كنندگانى.(425)
آنگاه كه امام حسين (عليه السلام) در قتلگاه، در خون خود غوطه ور بود اسب وى آمد دور بدن غرقه به خون و مجروح امام مىگشت و پيشانى خود را به خون مقدسش آغشته مىكرد.(426) عمر سعد كه اين حالت را از آن حيوان مشاهده كرد دستور داد: او را بگيرند كه از بهترين اسبهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، سواران اطراف اسب را محاصره كردند تا آنرا دستگير نمايند ولى اسب بر آنان تاخت و با پاهاى خود چهل نفر پياده و ده نفر سواره نظام را به درك فرستاد. پس از مشاهده اين امر مجدداً عمر سعد دستور داد آنرا آزاد بگذاريد تا ببينم چه مىكند، همين كه آنرا آزاد گذاشتند نزديك بدن به خون غلطيده امام (عليه السلام) آمد و پيوسته يال و كاكل خود را بخون شريفش مىماليد و آنرا مىبوئيد و با صداى بلند شيهه مىكشيد.(427)چ
از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت شده است: اسب امام در آن حال مىگفت: الظليمه، الظليمه، من أمه قتلت ابن بنت نبيها. پس از آنكه سر و گردن خود را بخون آغشته كرد، صيحه كنان و شيهه زنان به سوى خيمهها آمد تا خبر شهادت صاحب خود را به زن و فرزندان امام (عليه السلام) برساند.(428) همينكه زنان حرم نگاهشان به اسب بى صاحب افتاد و ديدند كه با شرمندگى و سرافكندگى، و با زين كج و واژگون بسوى خيمهها ميآمد، با موى پريشان و روى گشوده مويه كنان و بر سر و سينه زنان از خيام حرم بيرون دويدند و به سوى قتلگاه روى آوردند(429) خرجن من الخدور، ناشات الشعور، على الخدود لا طمات، و للوجوه سافرات، و بالعويل داعيات، و بعد العز مذللات، والى مصرع الحسين، مبادرات.
ام كلثوم شيوه كنان ناله مىزد و مىگفت: وا محمدآه، واابتآه، وا سيداه، وا جعفرآه، وا حمزتآه، هذا حسين بالعمر صريح بكربلاء... اين حسين است كه در آفتاب سوزان روى زمين افتاده است.(430)
زينب (عليها السلام) فرياد مىكشيد و مىگفت: وا اخاه! وا سيداه! و اهل بيتاه، ليت السماء أطبقت على الأرض، و ليت الجبال تدكدكت على السهل...(431) اى برادر من! اى پيشواى من! ايكاش طاق آسمان به زمين فرود مىآمد، ايكاش كوهها سيل صفت برسينه دشتها و بيابانها فرو مىريخت، اين سخن ميگفت و بسوى امام حسين (عليه السلام) مىآمد. وقتى كه نزديك رسيد ديد عمر سعد با گروهى از يارانش كنار امام (عليه السلام) ايستادهاند و گروه ديگرى عزيز دلش را هدف تير و دستخوش شمشير قرار دادهاند زينب خطاب به عمر سعد كرد و گفت: أيقتل ابو عبدالله و أنت تنظر اليه؟ اى پسر سعد برادرم را مىكشند و تو ايستاده و نگاه ميكنى؟! عمر سعد دلش بحال زينب (عليها السلام) سوخت و اشكش جارى شد، در عين حال روى از وى برتافت و چيزى نگفت.(432)
و چون حضرت زينب (عليها السلام) ديد كه عمر سعد اعتنا نكرد صدايش را بلند كرد و گفت: و يحكم أما فيكم مسلم واى بر شما! آيا در تمام شما مردم يكنفر مسلمان نيست؟ باز هم كسى به زينب (عليها السلام) جواب نداد.(433)
آنگاه كه پسر اضطراب بيش از حد زينب را مشاهده كرد. دستور داد: بى درنگ وارد گودال قتلگاه بشويد و كارش را بسازيد، انزلواله و اريحوه. از ميان همه، شمر پيشى گرفت و پس از ورود به گودى نخست لگدى بر وى زد، آنگاه روى سينهاش نشست با يك دست محاسن شريفش را گرفت و با دست ديگر دروازه ضربه شمشير بر بدنش وارد ساخت(434) و در پايان سرش را از بدن جدا كرد. (لعنت خدا بر قوم ستمگر).
پس از آنكه سپاه كوفه از كشتن امام حسين (عليه السلام) و يارانش فارغ شدند دست به غارت و يغماگرى و تاراج و چپاولگرى لباسها و اشياء همراه امام (عليه السلام) زدند. هر كدام چيزى براى خود بر داشتند از جمله موارد زير:
اسحاق بن حويه، پيراهن امام حسين (عليه السلام) را برد.
اخنس بن مرثد بن علقه حضرمى، عمامه حضرت را برداشت.
اسود بن خالد، نعلين و كفشهاى امام (عليه السلام) را به غارت برد. جميع بن خلق أودى و يا مردى از بنى تميم بنام اسود بن حنظله شمشيرش را دزديد.
مردى بنام بجدل آمد، انگشترى را در دست امام (عليه السلام) ديد كه خون آلود شده بود و بيرون نمىآمد، انگشت امام (عليه السلام) را قطع كرد و انگشترى را ربود. قيس بن اسعث، قطيفه يا حوله امام (عليه السلام) را برد(435) و چون بر آن مىنشست باو قيس قطيفه مىگفتند.(436)
جفونه بن حويه حضرمى پيراهن كهنه امام (عليه السلام) را از تنش بيرون كشيد و برد.
رحيل بن خيمثه جعفى، و هانى بن شبيث حضرمى، و جريربن مسعود حضرمى اين سه نفر كمان و سلاحهاى امام را بردند.(437)
مردى از سپاهيان پس از آنكه همه چيز امام (عليه السلام) را برده بودند آمد بند شلوار امام را كه قيمتى بود برگرفت. وى نقل كرده است وقتى كه خواستم آنرا باز كنم ممانعت وى، نتوانستم آنرا باز كنم لذا دستش را قطع كردم و پس از خواستم آنرا باز كنم دست چپش را بر آن نهاد و نتوانستم دستش را بردارم از اين جهت دست چپش را نيز قطع كردم، پس از آنكه هر دو دستش را قطع كردم تصميم گرفتم زير جامهاش را بيرون آورم همين كه دست بردم صداى ترس آورى شنيدم كه از آن به وحشت افتادم و در همانجا بى هوش شدم در حال بى هوشى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام) و حسن (عليه السلام) را ديدم، كه فاطمه (عليها السلام) با بدن بى سر و پاره پاره فرزندش صحبت مىكرد و ميفرمود: اى فرزند مادر! تو را كشتند! خداى آنان را بكشد يا بنى! قتوك، قتلهم الله.
امام (عليه السلام) در جواب مادر فرمود: جانم! اين مرد كه اينجا خوابيده دستم را قطع كرد: يا ام قطع يدى هذا النانم. فاطمه (عليها السلام) پس از شنيدن اين سخن بر من نفرين كرد و فرمود: خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و از هر دو چشم، نابينايت نمايد و جزء دوزخيان قرارت دهد؛ قطع الله يديك و رجليك و أعمى بصرك و أدخللك النار. از آنروز كه فاطمه (عليها السلام) اين نفرين را بر من فرموده، هم اكنون نابينا شده و دستها و پاهايم از بدنم جدا گرديده و از دعايش جز آتش دوزخ، چيزى باقى نمانده است.(438)
اى مردم كوفه ميدانيد شما چه جنجرى در قلب محمد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرو بردهايد؟ و ظالماانه خون وى را فرو ريختهايد؟ ميدانيد چه زنان با حرمتى را از سر پرده شان بيرون رانده و چه آبروهائى را بر باد دادهايد؟ شما ديگر حرمتى براى وى بجاى نگذاشتهايد و حريمى در كنار وى محترم ننهادهايد! آيا تعجب دارد اگر آسمان سر برافراشته بر پستيهاى جنايات شما سيلاب خون جارى سازد؟... از عذاب رسوا كننده آخرت غافل نمائيد كه در آنروز ستمكاران يار و ياورى نخواهد داشت. (فرازهايى از خطبه حضرت زينب (عليها السلام) خطاب به مردم كوفه)
آه، آن شب چه شب سخت و ناگوارى بود كه بر دختران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گذشت. زنان و دختران متشخص و بزرگوارى كه در حرمت ملكوتى و عزت و مقام والاايكه پيوسته در خاندان و نياكان آنان بود قرار داشتند و هميشه در اوج عظمت و احترام و در جلالت شأن و در فروغ نور نبوت و تابش اختران خلافت و روشنائى چراغ قداست بسر ميبردند هم اكنون امشب در پرده سياه و ظلمانى شب غربت بدون نور و چراغ، و بدون منزل و مأوا، با خيمههاى غارت شده و نيمه سوخته، و بزرگان و پيشوايان از دست داده، و پشت و پناه به خاك افكنده شده، در بيابان وحشت زده قرار گرفتهاند كه نه پناهى دارند و نه پشتيبانى، هر آن احتمال دارد كه مورد حمله و يورش پست فطرتان سپاه كوفه قرار بگيرند، و نميدانند در اين صورت چه كسى از آنان دفاع خواهد كرد؟ و چه كسى جلو ظلم و تجاوز اين اراذل بى فرهنگ را خواهد گرفت؟ و نميدانند آيا كسى خواهد آمد سوز دل اين داغديدهها را تسكين و مصيبتشان را تسليت بخشد؟
آرى آنان كه همه چيز را از دست داده بودند شيون كودكان، و ناله و گريه دختران، و ضجه و فرياد ماتم زدگان را داشتند. ضجههاى مادرى را كه طفل شير خوارش را با نوك تير از شير گرفته بودند، داشتند، شيون خواهرنى را كه برادرانشان شهيد شده و كسانى را كه تمام فرزندان و بستگانشان را از دست داده بودند، داشتند، در آن بيابان خشك و سوزان گريههاى جانسوز را كه بر كنار بدنهاى پاره پاره و قطعه قطعه شد و كشتههاى غرقه به خون بلند بود و دل سنگ را آب مىكرد، داشتند.
در آن شب كه دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ماتم زده و عزادار بودند لشكر بزرگ و سپاه جرار كوفه غريو شادى و خروش فتح و پيروزى برآورده و به فرومايگى مشغول بودند، در همين حال بازماندگان امام (عليه السلام) و دختران پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) علاوه بر آن مصيبتها به آينده تاريك و بسيار مبهم خود مىانديشيدند، كه فردا منادى آنها چه آوازى سر خواهد داد؟ چه نغمهاى خواهد سرود؟ آيا نواى قتل و كشتارشان را سر خواهد داد؟ يا آهنگ اسيرى آنها را خواهد بود از آنها دفاع و حمايت كند؟ بيمارى نيز در معرض خطر قتل فرار گرفته و هر لحظه احتمال آن مىرود رجال سلطه كه مست قدرت و حكومت هستند آخرين فرمان را دربارهاش صادر و به حياتش پايان دهند.
در آن شب تمام عالم ملك و ملكوت، غرق در عزا و ماتم بودند، حوريان بهشت در غرفات جنت به شيون و گريه، و فرشتگان رحمت در آسمانها به ناله و فرياد، و ديو و پرى در جاى خود به ندبه و شيون پرداخته بودند، حتى وحوش بيابانها و ماهيان درياها و پرندگان هوا، و خلاصه تمام مخلوقات خدامرئى و نامرئى، همه در عزا و ماتم بودند مگر سه طايفه: مردم بصره و شام و خاندان عثمان بن عفان(439) و همه كسانى كه بعنوان كسب زو و زور به آنها پيوسته بودند در آن شب، اظهار شادى و سرور مىكردند.
از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت شده است كه: صاحبان زر و زور به شكرانه پيروزى و كشتن فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چهار مسجد در كوفه به نامهاى: مسجد اشعث، و مسجد جرير، و مسجد سماك، و مسجد شبث بن ربعى بنا كردند(440) و زنان طايفه بنى أود نذر كرده بودند كه اگر يزيد پيروز شود و حسين كشته شود هر كدام ده عدد شتر بكشند و در راه خدا خيرات كنند، و پس از كشتن امام حسين (عليه السلام) به اين نذر وفا كردند.(441)
هشام بن سائب كلبى از پدرش نقل كرده است كه وى كفت: بنى أود كه سب و هتك احترام به على بن ابيطالب (عليه السلام) را به فرزندان و خدام خود مىآموختند، روزى يكى از آنها به نام عبدالله بن ادريس به هانى بر حجاج بن يوسف ثقفى وارد شد، حجاج در پاسخ سخنانش با او به درشتى برخورد كرد، وى به حجاج گفت: يا اميرالمؤمنين با من اين چنين برخورد مكن، زيرا هيچ منقبت و فضيلتى در قريش و در ثفيف نيست كه به آن افتخار كنند مگر آنكه همانندش را ما داريم و به آن مباهات مىكنيم.
حجاج پرسيد: شما چه فضيلت و منقبتى داريد؟
عبدالله در جواب گفت: هيچ وقت در مجالس و محافل ما نسبت به عثمان جسارت و سوء ادبى نشده است. تاكنون هيچ كس از قبيله ما خارج نگشته و به ابوتراب نپيوسته است جز يك نفر، كه او هم در تمام قبيله مطرود و منفور و بى قدر و قيمت گشت هر كدام از قبيله ما بخواهد ازداوجى انجام دهد نخست از عروس سؤال مىكند كه آيا از دوستداران و محبين ابوتراب است يا نه؟ و آيا نام او را به خوبى برزبان مىآورد يا خير؟ اگر معلوم شد از طرفداران و دوستداران ابوتراب است از او فاصله گرفته و ازدواج نخواهد كرد. هيچ فرزند ذكور در قبيله ما نيست كه نامش على، حسن و يا حسين باشد و هيچ دخترى از ما به دنيا نيامده است كه او را فاطمه ناميده باشيم. آنگاه كه حسين (عليه السلام) به عراق آمد زنان قبيله ما نذر كردند اگر حسين كشته شود و يزيد پيروز گردد هر كدام از آنان ده شتر بكشند و خيرات كنند، وچون حسين (عليه السلام) كشته شد به نذر خود وفا كردند، عبدالملك به ما گفت: أنتم الشعار دون الدتار شما درون بدن مائيد نه بيرون و پوشاك آن و شما ياوران واقعى ما هستيد، در كوفه هيچ ملاحت و زيبائى به زيبائى بنى اود نميرسد. در اينجا حجاج خنديد و گفت: اين ادعا، ديگر بيجاست، پس از آن گفت آن مرد از على تبرى بجويد وى گفت: نه تنها از على تبرى و بيزارى مىجويم كه حسن و حسين را نيز به او مىافزايم.(442)
احتمال دارد اين مرد كه قبلاً از موالى اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود نامش عافيه بن شداد پسر ثمامه بن سلمه، پسر كعب بن أود، پسر صعب بن سعد العشيره باشد، زيرا اين خرم نوشته است وى در جنگ صفين با اميرالمؤمنين بود، سپس از مسعودى نقل مىكند كه وى گفته است: من در بسيارى از بلاد را گشتم و با بسيارى از مردم تماسهايى داشتم هيچ كسى را از قبيله او نديدم مگر اينكه نسبت به بنى اميه متعصب و به على (عليه السلام) بدبين و كج انديش بود.(443)
ابن ابى الحديد نقل كرده است: عبيدالله بن زياد به شكرانه پيروزى بر امام حسين (عليه السلام) چهار مسجد در شهر بصره ساخت كه آنها را پايگاه تبليغاتى ضد على بن ابيطالب (عليه السلام) قرار داد تا مسلمين در آنها بذر بغض على (عليه السلام) را در دلهاى مردم بكارند.
ليس هذا الرسول الله يا
أمه الطغيان والبغى جزاء
لو رسول الله يحيا بعده
قعد اليوم عليه للعزاء (444)
ام سلمه، پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديد(445) كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) موهايش ژوليده و غبار خاك سر و صورتش را فراگرفته است، عرض كرد يا رسول الله چگونه است كه شما را با اين حال مشاهده مىكنم؟
حضرت فرمود: فرزندم حسين را كشتند و تا هم اكنون براى او و اصحابش قبر تهيه مىكردم قتل ولدى الحسين و ما زلت أحفر القبورله و يصاحبه.(446)
با بى قرارى از خواب بيدارم شدم بى درنگ شدم بى درنگ به شيشهاى كه خاك كربلا در آن بود نگريستم ديدم خون تازه از آن ميجوشد. اين همان شيشهاى بود كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به وى داد و تأكيد كرد در حفظ آن كوشا باشد. ام سلمه مىافزايد در همان دل شب شنيدم گويندهاى را كه با اين اشعار خبر از شهادت امام حسين (عليه السلام) ميداد: