![]() | مقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم (ره) | ![]() |
چون واضح تركى غلام حارت مذحجى از اسب به زمين افتاد استغاثه كرد و از امام (عليه السلام) درخواست نمود به فريادش برسد امام (عليه السلام) كنار پيكر نيمه جانش كه هنوز مختصر رمقى از حيات در بدن داشت رفت و او را در آغوش گرفت و صورت به صورتش نهاد. واضح كه اين لطف و محبت را از امام ديد به خود باليد و گفت: كيست مثل من كه پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) صورتش را به صورت او گذاشته است؟ در همين حال كه نگاهش در چهره امام بود، از دنيا رفت.
پس از آنكه واضح روحش پرواز كرد، امام (عليه السلام) به بالين اسلم رفت و با او نيز معاقله كرد، اسلم نيز كه هنوز رمقى در بدنش داشت همين كه محبت امام را مشاهده كرد از خوشحالى بسيار تبسم افتخارآميزى بر لبهايش نقش بست و از دنيا رفت.
پس از غلام تركى نوبت به برير بن خضير كه از بندگان شايسته خدا و از قاريان قرآن در مسجد جامع كوفه بود رسيد، و قتال شديدى انجام داد تا اينكه يزيد بن معقل از لشكر عمر بن سعد آمد جلو او ايستاد و پرسيد: اى برير! آيا تو فكر نمىكنى كه خدا در حق تو بدى كرده باشد؟ برير در جوابش گفت: خداوند هر چه خير من بوده انجام داده و تو را به بدى گرفتار كرده است صنع الله بى خيراً وصنع بك شراً.
يزيد گفت: دارى دروغگو مىگويى در صورتى كه قبلاً دروغگو نبودى! آنگاه به سخنان خود اضافه كرد: آيا به ياد مىآورى روزى من با تو در محله بنى لوزان قدم مىزدم، آن روز تو به من مىگفتى: معاويه ضال است و تنها على بن ابيطالب امام راستين و بر حق مىباشد؟ كان معاويه ضالاً و ان الامام الهدى على بن ابيطالب.
برير در جواب وى گفت: آرى امروز هم همين عقيده را دارم. يزيد دوباره به گفتار خود ادامه داد و گفت من هم شهادت مىدهم كه تو از گمراهانى! برير كه اين سخن را شنيد از او درخواست كرد قبل از قتال، مباهله كنند تا هر كدام بر باطلاند او كشته و رسوا شود. هر دو دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كردند و از خداى سبحان خواستند هر كدام از ما درغگو و بر باطل باشيم او متمايز و كشته شود. پس از انجام مراسم مباهله قتال را شروع كردند، برير شمشيرى فرق سر يزيد فرود آورد و كلاه خود را شكافت و تا اعماق سرش نيز فرو رفت و در حالى كه شمشير برير هنوز از مغز سر او بيرون نيامده بود مانند گنجشكى از بالاى اسب به زمين افتاد در همين حال كه برير مىخواست شمشيرش را از سر او بيرون بكشد رضى بن منقذ عبدى حمله كرد و با برير دست به يقه شدند، برير او را به زمين افكند و با زانو روى سينهاش نشست كه صدايش بلند شد و از ياران خود كمك طلبيد تا نجاتش دهند. كعب بن جابر بن عمرو ازدى رفت كه بر برير حمله نمايد، عفيف بن زهير بن ابى الاخنس نعره زد كه: كجا مىروى؟ اين برير بن خضير قارى قرآن است كه در مسجد جامع كوفه قرآن به ما مىآموخت هذا برير بن خضير القارى الذى كان يقرؤنا القرآن فى جامع الكوفه.
ولى كعب به گفته عنيف اعتنا نكرد و در همان حال كه برير روى سينه رضى نشسته بود شمشيرش را به پشت برير فرو كرد. برير در آخرين فرصت كه برايش باقى مانده بود با چنگ و دندان به او حمله كرد و قسمتى از بينى رضى منقذ عبدى را با دندان قطع كرد. در همين حال برير با شمشير كعب از دنيا رفت و همنشين بهشتيان گرديد.
با كشته شدن برير رضى نجات يافت، از زمين بلند شد و در حالى كه خاكها را از لباسهاى خود مىتكاند به كعب مىگفت: اى برادر ازدى! امروز خدمتى در حق من كردى كه هرگز فراموش نميكنم.
و چون كعب بن جابر به خانه خود برگشت، همسرش به نام نوار وى را نكوهش كرد و سرزنش كرد و گفت: تو در كشتن پسر فاطمه (عليه السلام) با اهل كوفه بودى و سرور قاريان را كشتى؟ وه چه كار بزرگ و زشتى انجام دادى؟ به خدا قسم من ديگر هرگز يك كلمه با تو سخن نخواهم گفت.
محمد بن طلحه شافعى در كتاب مطالب السؤال مىنويسد: برير در كربلا بر عمر بن سعد وارد شد و بر وى سلام نكرد. عمر به عنوان اعتراض گفت: برير! سلام شعار است چرا سلام نكردى؟
برير در جواب گفت: سلام براى مسلمانان است نه براى غير آنان، و شما اگر مسلمان بوديد اقدام به ريختن خون پسر پيغمبر نمىگرديد، اين آب فرات كه همه حيوانات از آن سيرآبند ولى عترت پيغمبر در اين بيابان، از تشنگى دارند هلاك مىشوند.
و چون حنظله بن سعد شبامى در مقابل لشكر عمر سعد قرار گرفت نخست آنها را موعظه و نصيحت كرد و سخنان خود را با اين آيات كه مؤمن آل فرعون، فرعونيان را از كشتن موسى بر حذر مىداشت پايان داد:
اى مردم! من بر شما خوف آن را دارم كه مانند احزاب (فاسد گذشته) به عذاب گرفتار شويد. مانند عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه بعد از آنان بودند، و خداوند هرگز بر بندگان خود ستم نمىخواهد. اى مردم! من در شما از روزى كه مردم به فرياد آيند خوف دارم، روزى كه همه از عذاب خدا، به اين طرف و آن طرف فرار مىكنند ولى هيچ پناهگاهى از عذاب خدا نخواهد يافت، و هر كس را خدا به خاطر اعمال خودش گمراه كند راهنمايى نخواهد بود يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم ايحزاب، مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، والذين من بعدهم، و ما الله يريد ظلما للعباد. و يا اقوم انى اخاف عليكم يوم التناد. تولون مدبرين، ما لكم من الله من عاصم و من يضلل الله فما له من هاد.(331)
اى مردم! حسين را نكشيد كه عذاب خدا بر شما نازل خواهد شد.
پس از بيان موعظه و نصيحت به سوى خيمهها نزد ابى عبدالله برگشت، آن حضرت برايش دعاى خير كرد و فرمود: خداوند تو را رحمت كند، اين مردم همان دم كه به سوى حق دعوتشان نمودى و قبول نكردند و كمر به قتل تو و يارانت بسته بودند، مستوجب عذاب بودند تا چه رسد به هم اكنون كه برادران صالح تو را كشته و خونشان را بى گناه بر زمين ريختهاند رحكم الله انهم قد استرجيوا العذاب حين ردوا عليك ما دعوتهم اليه من الحق و نهضوا اليك ليستبيحوك و اصحابك فكيف بهم اين و قد قتلوا اخوانك الصالحين.
حنظله گفت: جانم فدايت، گفتار تو صدق محض است، تو از من داناتر و به اين امر سزاوارترى، آنگاه به عنوان كسب اجازه عرض كرد: آيا اجازه مىفرمائى به سوى آخرت برويم و به برادرنمان ملحق شويم؟ أفلا نروح الى الاخره و تلحق بأخواننا؟
امام (عليه السلام) در پاسخ وى فرمود: برو به سوى آنچه بهتر است از دنيا و مافيها و برو به سوى ملك و ملكوتى كه هميشگى و جاودانه است رح الى خير من الدنيا و ما فيها و الى ملك لا يبلى.
حنظله با گفتن: السلام عليك يا اباعبدالله، صلى الله عليك و على اهل بيتك و عرف بيننا و بينك فى جنته خداحافظى كرد و به سوى ميدان حركت نمود، و آنگاه كه خداحافظى و دعا مىكرد امام آمين مىگفت و دوبار اين كلمه را تكرار فرمود آمين، آمين. و بدينوسيله او بسوى دشمن شتافت و به درجه رفيعه شهادت نائل آمد.(332)
عابس بن شبيب شاكرى در آنروز به دوست خود شوذب كه از رجال مخلص و از علماء شيعه و خانهاش پيوسته مركز بحث و حديث و بيان فضائل اهل (عليهم السلام) بود گفت: شوذب! امروز چه نظر دارى؟ يا شوذب ما فى نفسك ان تصنع؟ شوذب در پاسخ عابس گفت: مىخواهى چه در نظر داشته باشم با تو در ركاب پسر دختر پيغمبر جنگ مىكنم تا كشته شوم اقاتل معك دون ابن بنت رسول الله حتى اقتل.
عابس پس از دعاى خير به او گفت: به خدمت به او گفت: به خدمت امام برو تا تو را مانند ديگران به شما آورد و من نيز تو را به شمار بياورم كه امروز، روز مزد است و فردا روز حساب، چه خوب است تا آنجا كه مىتوانيم امروز بهره بردارى كنيم فان هذا يوم ينبغى لنا ان نطلب فيه الأجر بكل ما نقدر عليه فانه لا عمل بعد اليوم و انما هو الحساب.
شوذب به خدمت امام رفت، پس از سلام بر حسين، وداع كرد و سپس به ميدان شتافت و جنگيد تا كشته شد.
آنگاه عابس خود عازم ميدان شد، نخست نزد امام آمد(333) و عرض كرد: اى ابا عبدالله! هيچكس در روى زمين نزد من عزيزتر و محبوبتر از تو نيست، اگر مىتوانستم تو را از اين ستم و كشتن برهانم گرچه با چيزى عزيزتر از جان و خونم باشد دريغ نمىكردم، اكنون خدا را گواهى مىگيرم كه من در خط تو و در خط پدر تو هستم يا ابا عبدالله! اما والله ما آمسى على ظهر الارض فريب و لا بعيد اعز على و لا احب الى منك، ولو قدرت على ان ادفع عنك الضيم والقتل بشىء اعز على من نفسى ودمى لفعلته. سلام عليك يا ابا عبدالله! اشهد الله انى على هديك و هدى ابيك.
پس از آن با شمشير از غلاف بيرون كشيد به سوى ميدان تاخت در حالى كه قبلاً پيشاپيش از ضرب شمشير دشمن مصدوم شده بود. مردانه در ميدان ايستاد و مبارز طلبيد ولى كسى جرأت آن نداشت كه در برابرش ظاهر شود و با او بجنگد، زيرا او را از پيش مىشناختند و شجاعتش را در جنگها ديده بودند(334) لذا عمر سعد سخت برآشفته شد و فرمان داد او را سنگباران كنند. عابس كه ديد از هر طرف سنگ به سويش پرتاب مىكنند مانند يك شير، زره از تن درآورد و كلاه خود از سر بيافكند و خود را در دل درياى لشكر انداخت و به طرف حمله مىكرد بيش از دويست نفر را مطرود ساخت و آنان مانند روباه از برابر او مىگريختند، تا اينكه از چهار طرف او را محاصره كردند و پس از وارد ساختن جراحات بسيار كه از سنگ و شمشير و غيره بود سر او را شكستند و سر از بدنش جدا كردند، و جماعتى از شجاعان لشكر عمر سعد هر يك ادعا مىكرد وى را او كشته است، و چون كار ستيز و ادعا بالا گرفت عمر سعد گفت: بر سر عابس مجادله مكنيد هيچ كس نمىتوانست يك تنه او را بكشد شما همگى با هم توانستيد او را بكشيد، و بدينوسيله به نزاع و كشمكش آنان خاتمه داد.
شهادت جون(335)
جون غلام سياه ابوذر غفارى از مدينه در خدمت امام بود، روز عاشورا خدمت امام آمد و اجازه جنگ خواست.
امام به او فرمود: تو به اميد عافيت و آسايش همراه ما آمدى، و اينك تو را براى رفت از اينجا آزاد مىگذارم.
جون خود را به پاى امام انداخت، بوسه مىزد و مىگفت: من در رفاه و راحتى كاسه ليس شما باشم و در مصيبت و ناراحتى مقابل دشمن دست از شما بردارم؟ انا فى الرخاء الحس قصاعكم و فى الشده أخذلك؟ آقا جان! من بدنم بدبو و خانوادهام از طبقه پايين و گمنام و رنگ بدنم سياه است، بر من منت بگذار بابهشت برين، بدنم خوشبو و خانوادهام شريف و رنگ بدنم سفيد گردد. نه، به خدا قسم من هرگز از شما جدا نخواهم شد، تا خون سياه من با خون شريف شما آميخته شود فتفس على بالجنه لطيب ريحى و يشرف حسبى و يبيض لونى، لا والله لا افارقكم حتى يختلط هذا الدوم الاسود مع دمائكم.
امام (عليه السلام) كه وفا و صفاى او را ديد اجازه داد به سوى ميدان كارزار حركت كند، پس از وداع به سوى ميدان شتافت، بيست و پنج نفر از اهل كوفه را كشت و چون به درجه رفيعه شهادت رسيد امام (عليه السلام) خود را به بالين او رساند، در كنارش نشيت و برايش دعا كرد كه: خداوندا! رويش را سفيد و بدنش را خوشبو بگردان و در قيامت با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) محشورش بفرما و ميان او و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) آشنايى قرار ده و جدايى ميانداز اللهم بيض وجهه و طيب ريخه واحشره مع محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و عرف بينه و بين آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم). دعاى امام مستجاب شد و هر كس از ميدان جنگ مىگذشت بوس خوشى بهتر از بوى مشك و عنبر از او استشمام مىكرد.(336)
انس به حارث بن نبيه كاهلى پيرمردى جليل القدر از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود كه هم پيغمبر را ديده بود، در جنگ بدر و حنين در ركاب حضرتش جنگ كرده بود، كمر خود را با عمامهاى بست و ابروان خود را كه اثر پيرى فرو افتاده بودند با پيشانى بندى بالا نگاهداشت و نزد ابى عبدالله (عليه السلام) آمد تا براى رفتن به ميدان كارزار كسب اجازه نمايد.
همين كه امام (عليه السلام) نگاهش به وضع و حال او افتاد گريهاش گرفت و گفت: شكر الله لك يا شيخ! خدا از تو قبول كند. پس از وداع روانه ميدان شد با اكبر سن و فرسودگى اندامى كه داشت در عين حال مانند شير بر دشمن حمله كرد و هيجده نفر از آنان را كشت و خود شهيد شد.(337) (رضوان الله عليه)
عمرو بن جناده انصارى نوجوانى يازده ساله بود كه بعد از شهادت پدرش نزد امام آمد و تقاضاى رفتن به ميدان كرد. امام (عليه السلام) به دليل اينكه پدرش در حمله نخست شهيد شده است و شايد مادرش از اينكه او به ميدان برود ناخرسند باشد به او اجازه نداد.
آن نوجوان عرض كرد: مادرم خودش به من امر كرد به ميدان بروم ان امى امرتنى آنگاه امام به او اجازه داد، وى به سوى ميدان شتافت.(338)
و ديرى نپائيد كه شهيد شد، سرش را از بدن جدا كردند و بطرف امام انداختند مادرش كه در همان نزديكى بود سر پسرش را برداشت خاك و خونش را پاك كرد، در حالى كه او را مىبوسيد گفت: آفرين بر تو اى فرزندم! واى نور چشمم و اى شادى دلم احسنت يا بنى يا قره عينى و سرور قلبى. پس از آن كه اندكى با سر فرزند سخن گفت با تمام خشم و غضب، آن را بسوى مردى از اهل كوفه كه نزديك بود، پرت كرد و او را با سر فرزندش كشت و خود بطرف خيمه گاه آمد و چوب خيمه يا شمشيرى را برداشت، مانند شير مىرزميد و اين رجز را مىخواند:
انى عجوز فى النساء ضعيفه
خاويه باليه نحيفه
اضربكم بضربه عنيفه
دون بنى فاطمه الشريفه
قبل از اينكه امام (عليه السلام) او را به خيمهها برگرداند دو نفر ديگر را كشت و بدستور امام به خيمهها برگشت.(339)
حجاج بن مسروق جعفى پس از استجازه از امام (عليه السلام) به جنگ پرداخت و به آن ادامه داد تا با بدن خود آلود برگشت و مجدداً خدمت امام آمد.
امام (عليه السلام) در جواب او فرمود: و من نيز پس از تو به ملاقات آنان خواهم آمد. حجاج مجدداً به ميدان كارزار برگشت و جنگيد تا به شهادت رسيد.(340)
پس از او نوبت به سوار بن ابى حمير كه از فرزندان جابر بن عبدالله بن قادم فهمى همدانى بود رسيد. وى نيز پس از جنگ سختى كه انجام داد در اثر جراحتهاى فراوانى كه بر بدنش وارد شد از پاى درآمد، پس از آنكه او را اسير كردند، ابن سعد خواست وى را بكشد برخى از آشنايانش از وى شفاعت كردند، با اينكه شفاعت آنها مورد قبول گرفت در عين حال آزادش نكردند و هم چنان در اسارت دشمن بود تا پس از شش ماه از دنيا رفت.
و در زيارت ناحيه مقدسه اين چنين از او تقدير شده است:
السلام على الجريح المأسور بن أبى حمير الفهمى الهمدانى و على المرتب معه عمرو بن عبدالله الجندعى.
سويد بن عمرو بن ابى المطاع آخرين نفرى بود از اصحاب ابى عبدالله (عليه السلام) كه به ميدان كارزار رفت و پس از جنگ شديدى كه انجام داد در اثر جراحات فراوان، با صورت به زمين افتاد و دشمن پنداشت كه از دنيا رفته است. پس از شهادت ابى عبدالله (عليه السلام) كه خروشهاى پياپى سپاهيان، مرگ امام را اعلام مىداشتند غوغاى ايشان به گوش او رسيد و لذاكاردى كه با خود داشت بيرون آورد و از جاى برخاست و مجدداً حمله كرد، از چهار طرف او را محاصره كردند تا جانش را گرفتند و بدين وسيله وى آخرين نفر از اصحاب و ياران امام بود كه به شهادت رسيد. (رضوان الله عليهم اجمعين)
پس از آنكه همه اصحاب و ياران با وفاى ابى عبدالله (عليه السلام) شربت شهادت نوشيدند و ديگر كسى از آنان باقى نماند نوبت افراد خاندان خود آن حضرت رسيد. آنان تصميم گرفتند در راه حفظ اسلام با افتخار و سربلندى تمام نيزهها و شمشيرها را به جان خود. پس از وداع و خداحافظى نخستين كسى كه قدم به ميدان كارزار گذاشت ابوالحسن(341) على اكبر(342) فرزند رشيد خود امام (عليه السلام) بود.
عمر شريف حضرت على اكبر (عليه السلام) در كربلا بيست و هفت سال بوده است، زيرا آن حضرت در يازدهم ماه شعبان سال سى و سوم هجرى متولد شده است. چون با قلم توانائى نميتوان شخصيت او را ترسيم كرد و با هيچ زبان گويائى نمىتوان اوصاف عاليهاش را بيان نمود لذا بهتر آن است كه گفته شود: او آينه جمال پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و نشانگر خلق و خوى والاى رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و نمونه منطق رسا و شيواى نبى اعظم اسلام است. به همين جهت، شاعر رسول خدا، حسان بن ثابت دربارهاش فرموده است:
و أحسن منك لم ترقط عينى
و أجمل منك لم تلد النساء
خلقت مبرءاً من كل عيب
كانك قد خلقت، كما تشاء (343)
در مدح و ثناى على اكبر (عليه السلام) هر كس به اندازه درك و انديشه خودش شعرى سروده است.
على اكبر (عليه السلام) شاخهاى از شجره نبوت و شاخسار ولايت، و وارث همه مآثر طيبه و اوصاف شريفه است، اگر مسئله خلافت و ولايت از طرف خداى سبحان مشخص نشده بود و اگر نام ائمه اطهار را جبرئيل در صحيفه مخصوص خود براى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نياورده بود راستى كه على اكبر (عليه السلام) براى احراز مقام ولايت و خلافت از هر كس ديگرى لايقتر و شايستهتر بود.
چون على اكبر (عليه السلام) خواست روانه ميدان كارزار بشود، جدائى و فراقش بر زنان و بانوان حرم، بسيار دشوار و ناگوار بود، زيرا او تكيه گاه حرم و پشت و پناه زنان و دختران و خواهران، محسوب مىگشت، و پس از امام (عليه السلام) همه چشم اميد به او بسته بودند، با اين وصف مىديدند كه: فريادگر رسالت عن قريب خاموش مىشود و ديگر ندايش را نخواهند شنيد، مىديدند كه خورشيد نبوت در حال انكساف و خاموشى است و نوازشش را ديگر نخواهند ديد، مىديدند آينه تمام نماى محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) عزم سفر كرده است لذا تمام زنان و بانوان دور او جمع شده و دامنش را گرفته و گفتند:
بر غربت و بيچارگى ما رحم كن، ما طاقت فراق تو را نداريم ارحم غربتنا لا طاقه لنا على فراقك على اكبر (عليه السلام) نتوانست به درخواست بانوان حرم پاسخ مثبت بدهد، زيرا مىديد حجت وقت فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در ميان دريائى از دشمن تنها قرار گرفته، همه دست به هم دادهاند تا خون پاكش را بريزند از اين رو نزد پدر آمد و پس از كسب اجازه بر اسب پدر كه نامش لاحق بود سوار و به سوى ميدان حركت كرد.
چون مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)، ليلى دختر زاده ابوسفيان(344) بود همين كه وارد ميدان شد يك نفر از لشكريان ابن سعد با صداى بلند به او گفت: يا على! چون تو با اميرالمؤمنين يزيد قرابت و خويشاوندى دارى و ما دوست داريم حق رحم را مراعات كنيم حاضريم به تو امان بدهيم و از جنگ با تو، صرف نظر نمائيم.
حضرت على اكبر (عليه السلام) در پاسخ وى فرمود: قرابت و خويشاوندى من با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مقدم بر آن شايستهتر بر رعايت است. پس از آن حمله شديدى كرد و در ضمن حمله با اين شعر، خود و هدفش را معرفش مىفرمود:
انا على الحسين بن على
نحن و رب البيت! آولى بالنبى
تا لله لا يحكم فينا ابن الدعى
أضرب بالسيف احامى عن ابى
اضربكم بالسف حتى يلتوى
ضرب غلام هاشمى قرشى