![]() | مقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم (ره) | ![]() |
انا بن ذى الفضل العفيف الطاهر
عفيف شيخين و ابن ام عامر
كم دارع من جمعكم و حاسر
و بطل جدلته مغادر
در اين بين كه عبدالله مىجنگيد و از خود دفاع مىكرد دخترش به او گفت: ليتى كنت رجلا اذب بين يديك، هؤلاء الفجره قاتلى العتره البرره اى كاش! من هم مرد بودم تا در پيش روى پدر با اين فاجران كه قاتلان دودمان پيغمبرند، مىجنگيدم. لشكريان ابن زياد دور عبدالله را گرفتند. او همچنان با شمشير دور مىزد و از خويشتن دفاع مىكرد و كسى جرأت نمىكرد به او نزديك شود زيرا از هر طرف كه نزديك مىشدند دخترش به وى مىگفت و او نيز از همان طرف، دفاع مىكرد تا اينكه اطراف عبدالله را كاملاً محاصره كردند. آنگاه دخترش بانگ برآورد كه (وا ذلاه!) كار بر پدرم سخت شد و او را يارى نيست، عبدالله همچنان دور مىزد و شمشير را مىگردانيد و مىگفت:
أقسم لو يفسح لى عن بصرى
ضاق عليكم موردى و مصدرى
قسم به خدا اگر چشمم به من اجازه مىداد بر شما تنگ مىآمد، ورودم و خروجم.
پس از اينكه نبرد طولانى عبدالله با اينكه نابينا و تنها بود پنجاه سوار و بيست و سه پياده نظام دشمن را كشت و در پايان وى را زنده دستگير و به نزد ابن زياد، بردند، ابن زياد به عبدالله گفت:
الحمدلله الذى أخزاك خدا را شكر مىكنم كه تو را خوار و ذليل ساخت. عبدالله در جواب ابن زياد فرمود: يا عدو الله و بما أخزانى؟؟ اى دشمن خدا! چگونه خدا مرا ذليل كرد؟
ابن زياد گفت: يا عدو الله! ما تقول فى عثمان بن عفان؟ ابن زياد مىدانست كه عبدالله از شيعيان على (عليه السلام) است لذا براى اينكه بهانهاى براى كشتنش پيدا كند پرسيد: عقيدهات در مورد عثمان چيست؟
عبدالله وى را دشنام داد و گفت: ما أنت و عثمان؟ ان أسام أم أحسن، و ان أصلح ام أفسد، والله تعالى ولى خلقه. يقضى بينهم و بين عثمان بالعدل و الحق. و لكن سلنى عن ابيك و عنك و عن يزيد وأبيه اى پسر مرجانه، زانيه! تو را با عثمان چه كار؟ چه خوب باشد يا كار خوب انجام داده باشد و چه بد، اصلاح كرد يا افساد، بنابراين تو از خودت و از پدرت سؤال كن، و از يزيد و پدر يزيد بپرس يزيد بپرس، چكار به عثمان دارى؟!(551)
ابن زياد كه نتوانست بهانهاى به دست بياورد گفت: لا سألتك عن شىء و لتذوق الموت غصه بعد غصه من ديگر به هيچ وجه از تو سؤالى ندارم جز اينكه بايد شربت مرگ را جرعه جرعه بچشانمت.
عبدالله گفت: قبل از آنكه تو از مادر متولد شوى من از خداوند درخواست شهادت را داشتم تا نصيبم فرمايد، و از خداوند خواسته بودم كه شهادت تا به دست ملعونترين و دشمنترين خلقش، قرار دهد! وقتى چشمهايم در جنگهاى جمل و صفين از دستم رفت از فيض شهادت، مأيوس شدم، ولى هم اكنون خدا را شكر مىگزارم كه پس از نااميدى و يأس دعاى قديمىام را به اجابت رسانده و شهادت را نصيبم فرموده است.
ابن زياد پس از استماع سخانن عبدالله دستور داد گردنش را با شمشير زدند و جسد پاكش را در سبخه به دار آويختند.(552)
پس از كشتن عبدالله، بلافاصله دستور داد جندب بن عبدالله ازدى را كه پيرمردى سالخورده و افتادهاى بود احضار كنند. همين كه چشمش به جندب افتاد به او گفت: يا عدو الله! الست صاحب ابى تراب فى الصفين؟ اى دشمن خدا! آيا تو در جنگ صفين در ركاب على بن ابيطالب نبودى؟
جندب در جواب گفت: چرا بودهام، و پشيمان هم نيستم بلى، لا اعتذر منه، و انى لا حبه و افتخر به و امقتك و أباك سيما الأن و قد قتلت سبط الرسول و صبحه و أهله و لم تخفف من العزيز الجبار المنتقم زيرا من هم اكنون هم او را دوست مىدارم و به اين دوستى افتخار مىكنم، و تو و پدرت را دشمن مىدارم بويژه كه هم اكنون پسر دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ياران و دودمانش را كشتهاى و از خداى عزيز و جبار منتقم شرم و حيا نكردى، بيشتر تو را دشمن مىدارم.
ابن زياد گفت: تو از اين كور نابينا بى شرمترى!! من قريناً الى الله سر را از بدنت جدا خواهم كرد.
جندب گفت: اذاً لا يقربك الله اگر مرا بكشى نه تنها به خدا تقرب نخواهى جست بلكه خداوند هرگز تو را نخواهد پذيرفت. چون عشيره جندب بسيار بودند ابن زياد بيم آن داشت كه مبادا به حمايت از او قيام كنند لذا به بهانه اينكه وى پيرمردى بى خرد و ديوانه است او را آزاد ساخت.
چون ابن زياد اسيران اهل بيت را به مجلس خود آورد، دستور داد مختار را نيز كه از روز شهادت مسلم بن عقيل در زندانش بود احضار كنند. همين كه مختار نگاهش به آن وضع بسيار ناهنجار افتاد، آه بسيار عميقى از دل بر كشيد. ميان او و ابن زياد سخنانى رد و بدل شد كه در ضمن اين گفتگوها مختار بر او درشتى كرد، ابن زياد ناراحت شد و او را مجدداً به زندان برگرداند.(553)
پس از كشته شدن عبدالله بن عفيف، مختار با واسطه گرى عبدالله بن عمر نزد يزيد، آزاد شد، چون عبدالله بن عمر شوهر صفيه خواهر مختار بود. ابن زياد مختار را آزاد كرد و به او مهلت داد فقط سه روز مىتواند در كوفه بماند پس از آن بايد از كوفه بيرون برود. وقتى كه ابن زياد پس از كشتن عبدالله عفيف سخنرانى كرد و نسبت به اميرالمؤمنين على بن ابيطالب جسارت و توهين نمود، مختار پرخاش كرد و او را دشنام داد و گفت: كذبت يا عدو الله و عدو رسوله اى دشمن خدا و پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تو دروغ مىگوئى. الحمد لله الذى اعز الحسين و جيشه بالجنه و المغفره، و اذلك و اذل يزيد و جيشه بالنار و الخزى خدا را شكر كه حسين و لشكرش را با مغفرت و ورود به بهشت، عزت و كرامت بخشيد، و تو و يزيد و لشكريانش را با ورود به دوزخ، ذليل و زبون گردانيد.
ابن زياد كه اينگونه پرخاشگرى و بى باكى مختار را مشاهده كرد عمودى از آهن به سويش پرتاب كرد، پيشانى اش را شكست و پس از دستگيرى باز وى را روانه زندان نمودند. چون ابن زياد تصميم بر كشتنش گرفت از وى نزد او تعريف كردند و گفتند عمر بن سعد داماد و شوهر خواهرش است، عبدالله بن عمر داماد ديگرش است با اين وصف مصلحت نيست او را بكشى لذا از كشتن وى صرف نظر كرد و به زندانى كردنش بسنده نمود. عبدالله بن عمر براى بار دوم نزد يزيد از او وساطت كرد و يزيد به عبيدالله زياد نوشت او را از زندان آزاد كند.(554)
مختار پس از آزادى، گروهى از خواص اصحاب اميرالمؤمنين (عليه السلام) را عنوان خونخواهى حسين (عليه السلام) و كشتن ابن زياد، جمع آورى كرد، هنگامى كه در زندان با عبدالله بن حارث پسر نوفل بن عبدالمطلب، و ميثم تمار هم بند بودند، عبدالله بن حارث تيغى در خواست كرد تا موى بدنش را بتراشد و مىگفت: چون از شر ابن زياد در امان نيستم و او مرا خواهد كشت لذا مىخواهم وقت مردن بدنم تميز باشد.
مختار به او دلدارى مىداد و مىگفت: نه به خدا سوگند، ابن زياد نه تو را خواهد كشت و نه مرا و تو بيش از چند روز ديگر در زندان نمىمانى كه آزاد مىشوى و سپس والى بصره خواهى شد. ميثم تمار كه سخنان مختار و عبدالله بن حارث را مىشنيد به مختار گفت: تو هم پس از آزادى به خونخواهى حسين (عليه السلام) قيام مىكنى و همين كسى را كه مىخواهد ما را بكشد (ابن زياد) خواهى كشت و سرش را زير پا لگدمال خواهى كرد.(555) پيش بينى هر دو درست از كار در آمد، زيرا عبدالله بن حارث پس از مرگ يزيد، قيام كرد و مردم او را والى خود كردند و تا يكسال بر سر كار بود. مختار نيز به عنوان طلب خون حسين (عليه السلام) قيام كرد، و ابن زياد و حرمله بن كاهل، و شمر بن ذى الجوشن و گروه بسيارى از مردم كوفه را كه به نحوى در قتل امام (عليه السلام) مشاركت داشتند، همه را كشت كه بنا بر نقل ابن نماى حلى (ره) بالغ بر هيجده هزار نفر از كوفيان را كشت...! و حدود ده هزار نفر هم فرار كردند و به معصب بن زبير پناهنده شدند.(556) يكى از آنها شبث ربعى بود كه بر استرى كه گوش و دمش را بريده بودند سوار بود و قباى پارهاى بر تن داشت به نزد معصب آمد و ناله مىكرد: به دادمان برسيد، و ما را براى جنگ با اين فاسق كه خانهايمان را ويران كرده است و بزرگانمان را كشته است، مجهز كنيد.(557)
لهفى لرأسك فوق مسلوب اقضا
يكسوه من انواره جلبابا
يتلوا لكتاب على السنان و انما
رفعوا به فوق السنان كتاباً (558)
از روزى كه امام حسين (عليه السلام) با به عرصه وجود گذاشته پيوسته وابسته به قرآن بود و هرگز بينشان جدايى نمىافتاد، زيرا حسين (عليه السلام) و قرآن هر دو ثقل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پس از وى حجت بر امت بودند و رسول اعظم (صلى الله عليه و آله و سلم) تصريح فرمود: آن دو هرگز از همديگر جدا نخواهند شد تا روزى كه كنار حوض كوثر بر او وارد شوند. از اينرو حسين (عليه السلام) در طول عمر شريف خود چه در حضر و چه در سفر يك لحظه از تلاوت و قرائت قرآن جهت تهذيب و ارشاد مردم كوتاهى، و احساس خستگى نمىنمود حتى در روز عاشورا كه در برابر اقيانوس مواجى از دشمن قرار گرفته بود باز هم براى اتمام حجت و روشن كردن راه صواب، براى مردم از تمسك به قرآن دست بر نداشت.
آرى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تا نهايت، حركتش حركت قرآنى بود تا آنجا كه سر مقدسش نيز بالاى نى قرآن مىخواند تا شايد به واسطه قرآن نور حق در وجودشان جرقهاى بزند و هدايت بشوند، الا اينكه انگيزه هدايت، جز كم بينشى و كوردلى و ناشنوايى بر آنها چيزى نيافزود طبع الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوه در اثر خباثتى كه داشتند خداوند پردهاى بر دلها و بر چشم و گوششان نهاد تا حق را نفهمند. اين مسأله براى كسى كه پى به اسرار الهى برده باشد عجيب نخواهد بود زيرا خداى سبحان پس از آنكه اين نهضت را به آن شكل خاص و در آن مكان با كيفيت ويژه به خاطر سد باب ضلالت و مصالحى كه خودش مىدانست بر سيد الشهداء واجب كرد، به پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) وحى رساند كه اين قضاء مسلم را كه با قلم تقدير نوشته شده است، بر فرزندش حسين (عليه السلام) بخواند و اعلام نمايد كه چارهاى جز تسليم و خضوع در مقابل امرى كه صلاح و مرضى رضاى پروردگار است. نيست لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون كسى حق ندارد از خدا بازخواست كند، ولى اگر كسى اوامر او را ترك نمايد در پيشگاه خدا مسئول خواهند بود.
و چون خداى بزرگ اراده فرمود با اين نهضت مقدس به امت موجود و به نسلهاى آينده ضلالت و انحراف از راه راست را بفهماند و همه كسانى را كه شريعت مقدس بازيچه هواهاى خود قرار مىدهند معرفى نمايد لذا دوست داشت هر عملى كه موجب تحكيم پايههاى اين شهادت مىشود (شهادتى كه با خونهاى پاك شهدا صحيفههاى نور نوشته شده است) انجام دهد، از اين رو نهضت حسينى مخوف شگفتيهايى است كه از درك انسانهاى معمولى بيرون است، و يكى از آن شگفتىهاى همين مسئله مورد بحث ما است كه سر بريده مقدس امام (عليه السلام) استشهاد به آيات قرآنى مىكند زيرا از سر بريده سخن شنيدن براى كسانى كه شهوات دنيايى كورشان كرده و نمىتوانند حقائق را درك كنند علاوه بر اينكه در اتمام حجت رساتر خواهد بود، عقايد را بر احقيت او كه قصدش اطاعت پروردگار است محكمتر مىكند و وخامت عاقبت كسانى را كه دست تعدى و عدوان بسويش دراز كردند بهتر نشان مىدهد. چنانچه بارها بنى اميه را بر ذلالت و طغيانشان آگاهى داد. البته از قدرت پروردگار هيچ بعيد نيست به خاطر مصالحى كه ما نمىتوانيم بفهميم سر بريده را به سخن بياورد چنانچه درخت را هنگام مناجات براى حضرت موسى به تكلم مىآورد و آيا سر بريده و درخت در مقابل اطاعت پروردگار يكسانند؟... هرگز، بنابراين اگر كسى بتواند براى مصالحى در شاخ و برگ درخت صوت ايجاد كند در سر بريده، به طريق اولى مىتواند.
ولى طايفه بنى اميه به جاى اينكه از ديدن و شنيدن اين همه آيات و ارشاداتى كه از سر مقدس ديدند به خود بيايند و متنبه بشوند بيشتر بر شقاوت و ضلالت خود افزودند. لذا براى اينكه بيشتر قدرت خودشان را به رخ مردم بكشند و زهر چشمى از آنان بگيرند ابن زياد دستور داد سر مقدس را در كوچهها و بازارهاى شهر كوفه، بگردانند تا همه قبائل و طوايف قدرت حكومت را بدانند و كسى جرأت مخالفت با آنان را در سر نپروراند.
زيد بن ارقم مىگويد: من در غرفه خود در بازار نشسته بودم كه سر مقدس را از برابر من عبور مىدادند، شنيدم در همان حال كه بالاى نيزه بود سوره كهف را قرائت مىكرد و اين آيه مباركه را مىخواند: ام حسبت أن اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا؟ تو چنين مىپندارى كه داستان اصحاب كهف و رقيم از داستان ما شگفتانگيزتر بود؟! از شنيدن آن آيه آنهم از سر بريده امام (عليه السلام) موى بر بدنم راست شد. در جواب عرض كردم: والله يابن رسول الله، رأسك أعجب و أعجب(559) به خدا قسم اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! داستان سر تو هزاران بار از داستان اصحاب كهف و رقيم، شگفتانگيزتر است.
چون سر مبارك امام (عليه السلام) را در يكى از جاهاى پر ازدحام و پر هياهوى بازار كوفه، كه محل صرافان و متعاملين طلاجات بود بر نيزهاى آويختند، حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) اراده فرمود نظر مردم را به خود جلب نمايد تا مواعظ و نصائحش را گوش دهند، با تنحنحى بلند سينه صاف كرد، مردم همه متوجه آن سر شدند، و چون تا آن زمان از سر بريده سخن گفتن نشنيده بودند سخت به وحشت افتادند و مات و مبهوت، به آن سر مقدس مىنگريستند كه چه خواهد شد؟ ناگهان ديدند سوره كهف را مىخواند تا رسيد به اين آيه: انهم فتيه آمنون بربهم و زناهم هدى و لا تزد الظالمين الا ضلالا اصحاب كهف يك عده جوان بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند ما نيز بر هدايتشان افزوديم، ولى هدايت ما بر ستمكاران، جز ضلالت و شقاوت نيافزود.
پس از آن سر را از بازار كوفه به جاى ديگرى، منتقل كردند و بر درختى آويختند، مردم در اطراف درخت، اجتماع كردند و نورى را كه از سر مقدس به آسمان مىرفت تماشا مىنمودند. همين كه مردم كاملاً جمع شدند باز شروع به قرائت قرآن كرد اين آيه را تلاوت فرمود: وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.
هلال بن معاويه، نقل كرده است: مردى را ديدم كه سر مقدس امام حسين (عليه السلام) را به دوش مىكشيد و مىبرد. در همان حال سر مقدس خطاب به آن مرد كرد و فرمود: فرقت بين رأسى و برنى، فرق الله بين لحمك و عظمك، و جعلك آيه و نكالاً للعالمين. ميان سر و بدن من جدايى افكندى خدا بين گوشت و استخوان بدنت جدايى بياندازد تا جهانيان عبرت بگيرند. آن مرد عوض اينكه متنبه شود تازيانهاى برداشت و آنقدر بر آن سر مقدس زد تا ساكت شد.(560)
سلمه بن كهيل شنيد كه آن سر مطهر بالاى نيزه آيه: فسيكفيكم الله و هو السميع العليم(561) را تلاوت مىكند.
ابن وكبده نقل مىكند: چون شنيدم آن سر مطهر سوره كهف را مىخواند سخت در شگفتى فرو رفتم و ترديد كردم كه آيا اين صداى سر حسين است كه من مىشنوم يا صداى ديگرى است؟ در همين حال قرائت قرآن را ترك كرد و خطاب به من فرمود: يا بن وكيده اما علمت انا معشر لائمه أحيا عند ربنا؟! فرمود: اى پسر وكيده! مگر نمىدانى ما امامان راستين (فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) هميشه در نزد پروردگارمان زندهايم و هرگز نخواهيم مرد؟!
ابن وكيده مىگويد: چون اين سخن شنيدم تصميم گرفتم به هر نحو كه شده آن سر مقدس را از آنها بربايم و در جايى پنهان نمايم، در همين انديشه بودم باز آن سر نورانى خطاب كرد و فرمود: يا بن وكيده! ليس لك الى ذلك من سبيل، ان سفكهم دمى أعظم عندالله من تسييرى على الرمح، فذرهم فسوف يعلمون، اذ الأغلال فى اعناقهم، و السلاسل يسحبون. اى پسر وكيده! اينكار از عهده تو خارج است، ريختن خون من، در نزد خدا بسيار بزرگتر است از اينكه سرم را در كوچه و بازار مىگردانند، (دست بازدار از ايشان، بزودى با هم كيفر كردار خويش را خواهند ديد كه غل و زنجير به گردنشان افكنده و كشان كشان به سوى جهنمشان مىبرند.)(562)
منهال بن عمرو مىگويد: در شام بودم ديدم سر امام حسين (عليه السلام) را بر سر نيزهاى نصب كردهاند و مردى در جلوى او سوره كهف را مىخواند وقتى كه به اين آيه ام حسبت أن أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا رسيد، آن سر با بيانى بسيار شيوا و رسا فرمود: اعجب من اصحاب الكهف، قتلى و حملى شگفتانگيزتر از اصحاب كهف، كشتن من و به دورگرداندن سر من است.(563)
وقتى كه يزيد دستور داد گردن پيك پادشاه روم را بزنند چون اعتراض كرد چرا پسر دختر پيغمبرتان (صلى الله عليه و آله و سلم) را كشتيد؟ آن سر مقدس با صداى بلند فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله.(564)
ابن جرير نقل كرده است: پس از آنكه ابن زياد از كشتار و يغماگيرى و اسيرى اهل بيت فارغ شد و اهل بيت را به زندان افكند نامهاى براى عمرو بن سعيد اشدق(565) فرماندار مدينه نوشت تا خبر پيروزى خود را به او بدهد. وى نامه را به عبدالملك بن حارث سلمى داد تا به مدينه ببرد، او مريضى را بهانه آورد و نپذيرفت ولى ابن زياد عذر او را نپذيرفت امر كرد بايد سريعاً حركت كند و خبر قتل امام حسين (عليه السلام) را به عمرو بن سعيد بشارت دهد، و هر كجا اسبش از حركت ايستاد، اسب ديگرى خريدارى كند و شتابان قبل از آنكه ديگرى اين خبر را به آنجا برساند او مىبايست نخستين نفرى بوده باشد كه مژده قتل حسين (عليه السلام) را به فرماندار مدينه برساند.
عبدالملك گفت: من بر اسب خود سوار شدم و با سرعت هر چه تمامتر به سوى مدينه حركت كردم، در نزديكى مدينه به مردى از قريش برخورد كردم چون ديد من شتابزده و غير عادى، حركت مىكنم پرسيد: چنين شتابزده از كجا مىآيى و چه خبر دارى؟ در خبرش گفتم: الخبر عند الأمير خبرى دارم كه نزد امير خواهم گفت و شما از سوى او خواهيد شنيد. همين كه خبر كشته شدن امام (عليه السلام) را به ابن سعيد داد از خوشحالى و شماتت در پوست خود نمىگنجيد.
ابن سعيد پس از دريافت خبر، به خود عبدالملك دستور داد در كوچههاى مدينه ندا كند و مردم را از قتل حسين (عليه السلام) آگاهى دهد. وى گفت: همين كه خبر قتل امام (عليه السلام) به گوش مردم رسيد، مدينه يكپارچه غرق در ماتم و عزا شد، و زنان بنى هاشم با ضجه و شيون و گريه و زارى بر خانههاى خود به سوگ آقاى جوانان اهل بهشت نشستند. آنچنان مدينه آنروز در ماتم و شيون غرق بود كه تا آنروز مانند و نظير نداشت. صداها و گريهها به خانه اشدق رسيد، و در برابر آن همه گريه و عزا خنديد و پس از آن گفت: واعيه بواعيه عثمان اين نالهها و شيونها كه از خانهاى بنى هاشم بلند مىشود در عوض نالههايى است كه در قتل عثمان از خانههاى بنى اميه بلند شد. آنگاه رو به قبر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كرد و گفت:
يوم بيوم بدر يا رسول الله! كشتن حسين و اهل بيت او در عوض كشتارى است كه تو در روز بدر از ما كردى اى رسول خدا! چون اين سخن كفرآميز را بگفت عدهاى از انصار كه در آنجا حضور داشتند به او اعتراض كردند.(566)
سپس بالاى منبر رفت و چنين گفت: ايها الناس! انها لدمه بلدمه، و صدمه بصدمه، كم خطبه بعد خطبه، و موعظه بعد موعظه، حكمه بالغه فما تغنى النذر لقد كان يسبنا و نمدحه، و يقطعنا و نصله كعادتنا و عادته، و لكن كيف نصنع بمن سل سيفه علينا يريد قتلنا الا ان ندفعه من أنفسنا.
او به هر نحوى كه بود مىخواست صريحاً و يا تلويحاً مسأله خون عثمان را يادآورى كند و به مردم بفهماند كه كشتن حسين (عليه السلام) بى جهت و بى دليل نبوده بلكه به خاطر كشتن عثمان است و لذا چنين گفت: ضربتى در برابر ضربتى، و لطمهاى در برابر لطمهاى، چه سخنها كه گفته نشد، و چه موعظهها كه بيان نشد. اين همه حكمتهاى بالغه خدا وجود داشت كه كوچكترين اثرى در وى نگذاشت. حسين ما را ناسزا گفت ولى ما او را مدح و ثنا مىگفتيم، او از ما قطع مىكرد و ما صله رحم انجام مىداديم، اصلاً عادت او و ما اين بود كه درست به عكس يكديگر عمل كنيم، ولى در مورد كسى كه شمشير به سوى ما بكشد و بخواهد ما را بكشد چه بايد كرد؟ آيا غير از اين است كه به عنوان حفظ نفس، بايد او را از خود دفع كنيم و بكشيم؟!
در اين هنگام عبدالله بن سائب بلند شد و گفت: لو كانت حيه و رأت رأس الحسين ليكت عينها و حرت كبدها اگر فاطمه دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) زنده بود و سر فرزند خويش را مىديد هر آينه چشمش گريان و جگرش بريان مىشد. هنوز عبدالله سائب سخنش تمام نشده بود كه اشدق كلامش را قطع كرد و گفت: نحن أحق بفاطمه منك، ابوها عمنا، و زوجها أخونا، و امها ابنتنا، و لو كانت فاطمه حيه لبكت عينها، و ما لامت من قتله و دفعه عن نفسه ما به فاطمه خيلى از تو نزديكتريم، پدرش عموى ما است، و شوهرش برادر ما است، و مادرش دختر ما است، اگر فاطمه زنده بود چنين بود كه مىگوئى، ولى قاتل او را كه از جان خود دفاع كرده است هرگز ملامت نمىنمود.(567)
عمرو يك آدم بسيار خشن و تند و سنگدلى بود، پس از آنكه سخنرانى خود را به پايان برد به رئيس شرطه خود عمرو بن زبير بن عوام دستور داد تمام خانههاى بنى هاشم را ويران كردند و احدى از آنها را باقى نگذاشت و خانه عبدالله بن مطيع را نيز خراب كردند. در آنروز تا آنجا كه مقدورشان بود مردم مدينه را مورد ضرب و شتم بسيار قرار دادند كه عدهاى از آنان فرار كردند و از شر او به عبدالله بن زبير پناهنده شدند.(568)
و اما چرا او را أشدق ناميدهاند علتش اين بود كه: از بس فحش و ناسزا به اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفته بود دهنش از داخل كج شده بود از اينرو وى را أشدق ناميدند زيرا كلمه اشدق يعنى كج دهن از طرف باطن.(569)
پس از آنكه صداى منادى در مدينه بلند شد و خبر شهادت امام (عليه السلام) را بخش كرد، دختر عقيل بن ابيطالب(570)با عدهاى از زنان قبيله قريش از خانهها بيرون آمدند و خود را به قبر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رساندند و با ناله و شيون و صداى بلند به سوگ حسين (عليه السلام) نشستند. پس از مدتى گريه و عزادارى روى به مهاجرين و انصار كرد و گفت: