![]() | مقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم (ره) | ![]() |
ابن لهيعه روايت كرده است: مردى را در مكه ديدم كه چنگ زده و پردهى كعبه را گرفته است و با گريه و زارى از خدا استغاثه مىكند و مىگويد: خدايا مرا بيامرز گر چه مىدانم نخواهى آمرزيد! ابن لهيعه مىگويد: او را كنارى كشيدم و گفتم: مگر تو ديوانهاى كه در كنار كعبه اينگونه اظهار يأس و نوميدى مىكنى؟ مگر نمىدانى خدا غفور و رحيم است؟ اگر گناهانت به اندازه قطرات باران هم باشد، خدا مىآمرزد!
در جواب به من گفت: آخر من از كسانى هستم كه سر مقدس امام را به شام مىبردند، هر شب سر مقدس را به زمين مىگذاشتيم و در اطرافش به شرب خمر مىپرداختيم. در يك شب كه همراهيانم همه خواب بودند و من كشيك مىدادم ناگهان ديدم نورى از آسمان فرود آمد و در آن نور، جمع كثيرى بودند كه شروع به طواف آن سر مقدس كردند، من بى اندازه ترسيدم و همانطور مات و مبهوت و ساكت ماندم، در آنحال صدايى مىشنيدم كه مىگفت: اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) خداوند به من دستور فرموده تا اوامر تو را اطاعت كنم. اگر اجازه مىدهى زمين را به لرزه درآورم تا همه اينها را مانند قوم لوط نابود كنم! پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى جبرئيل من در روز قيامت در پيشگاه پروردگار با آنان، مخاصمه خواهم كرد.
در آنحال من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) امان خواستم تا هلاك نشوم، پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اذهب فلا غفر الله لك برو، اميدوارم كه خدا تو را نيامرزد! اكنون با اين توصيف فكر مىكنى خدا مرا بيامرزد؟(586)
و در بعضى منازل كه سر مطهر را روى زمين گذاشته بودند، بدون اينكه كسى را ببينند، دستى از ديوار پديد آمد و با قلم آهنى كه داشت با خون روى ديوار چنين نوشت.(587)
أترجوا أمه قتلت حسيناً
شفاعه جده يوم الحساب؟!
از اين معجزه نيز پند نگرفته و متنبه نشدند و كورى آنان بر گمراهيشان افزود تا به آتش جهنم فرود آورد، و چه خوب داورى است خدا.
و قبل از آنكه به محل مزبور برسند حدود يك فرسخ جلوتر، سر مقدس را روى سنگى گذاشتند، يك قطره خون از آن سر مطهر بر سنگ ريخت كه هر سال در روز عاشورا آن قطره خون به جو مىآمد و مردم در آنجا براى عزادارى اجتماع مىكردند و در اطراف آن سنگ گريه و شيون مىنمودند. سنگ مزبور تا ايام عبدالملك بن مروان بود و مردم هم به همان شيوه عمل مىكردند، ولى عبدالملك دستور داد سنگ را به جاى ديگر منتقل كردند، ديگر آن اثر ديده نشد ولى مردم به جاى آن سنگ قبهاى ساختند كه نامش را النقطه؛ (قطره خون) گذاشتند.(588)
در نزديكهاى حماه در باغات آنجا مسجدى است بنام مسجد الحسين، مردم نقل مىكنند كه ابن مسجد در محل آن سنگى بود كه وقتى سر مطهر را به دمشق مىبردند، قطره خونى بر آن ريخت و آن اثر را داشت، ساخته شده است.(589)
در نزديكيهاى حلب، زيارتگاهى است معروف به مسقط السقط(590) است چون اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در سفر شام به آنجا رسيدند يكى از همسران امام (عليه السلام) در آنجا سقط جنين كرده است كه نامش را محسن گذاشتهاند.(591)
در بين راه كه به سوى شام مىرفتند در يكى از منازل سر مطهر را بالاى نيزهاى در كنار صومعه راهبى نصب كردند. نيمه شب كه همه خواب بودند راهب نصرانى شنيد كه آن سهر مطهر به ذكر خدا و تسبيح و تهليل، مشغول است و در همين حال مىديد كه نورى از آن سر مطهر بلند است و تا آسمان بالا مىرود و گويندهاى مىگويد: السلام عليك يا ابا عبدالله! چون قضيه را نمىدانست به سختى تعجب كرد!
صبح كه مأموران از خواب بيدار شدند قضيه را از آنها سوال كرد گفتند: آرى اين سر، سر حسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام) است كه مادرش فاطمه دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مىباشد. راهب كه اين سخن را از آنان شنيد سخت ناراحت شد و با اين كلمات برايشان نفرين نمود: تبا لكم ايتها الجاماعه صدقت الاخبار فى قولها اذا قتل تمطر السماء دما نابود شويد اى گروه! اخبار راست گفتهاند كه: هر گاه او كشته شود آسمان اشك خون خواهد باريد.
راهب با شناختن صاحب آن سر، درخواست كرد اجازه دهند آنرا ببوسد مأمورين درخواست او را نپذيرفتند پس از آنكه مبالغى را به آنان داد رضايتشان را جلب كرد و آنرا بوسيد. آنگاه به بركت سر مطهر مسلمان شد، چون خواستند از آنجا حركت كنند ديدند بر روى پولهايشان نوشته شده: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.(592)
چون كاروان اهل بيت (عليه السلام) به شهر دمشق نزديك شد حضرت ام كلثوم كسى را نزد شمر فرستاد و درخواست كرد از طريقى كه تماشا چيان كمترند و ازدحام نيست ايشان را وارد شهر كنند و سرهاى شهدا را از ميان محلها بيرون ببرند تا مردم سرگرم شدن به تماشاى سرها، كمتر به اسرا نگاه كنند. شمر ملعون كه تقاضاى حضرت ام كلثوم را شنيد بر عكس آن عمل كرد فرمان داد سرهاى شهدا را بر نيزهها بلند كرده و در ميان محلها و شتران قرار دهند از دروازهاى كه ازدحام بيشتر است وارد شهر كنند.(593)
روز اول ماه صفر آنها را وارد شهر دمشق كردند.(594) و ا نها را دم دروازه ساعات كه پر جمعيتترين جاهاى شهر بود نگاه داشتند تا مردمى كه براى تماشا و شادمانى جمع شده بودند، به ساز و آواز و رقص و موسيقى بپردازند...! در اين ميان مردى نزد حضرت سكينه آمد و پرسيد: من اى السبايا انتن؟ شما از اسيران كدام شهر و ديار و از كدام قبيلهايد؟! حضرت سكينه فرمود: نحن سبايا آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) ما از دودمان پيغمبريم كه اسيرمان كردهاند.(595)
آن روز كه اسرا را وارد شهر دمشق مىكردند، يزيد معلون در قصر جيرون بود كه از چشم انداز و دورنماى آن جريانات را زير نظر داشت. همين طور كه چشمش به اسرا و سرهاى شهدائى كه بر سر نيزه بلند شده بودند، خيره شده بود، همينكه به دم دروازه جيرون رسيدند كلاغى صداى خود را به قار قار بلند كرد. يزيد كه صداى كلاغ را شنيد اين شعر را خواند:
نعب الغراب فقلت: قل أولا نقل
فقد أقضيت من الرسول ديونى
يعنى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پدران و عشيره مرا در جنگ بدر كشت من امروز از اولاد او انتقام گرفتم. اى كلاغ خواه قار قار كنى يا نكنى من از رسول طلبهايم را گرفتم.
چون اين مطلب صراحت در كفر يزيد دارد لذا ابن جوزى، وقاضى ابو يعلى، و تفتازانى، و جلال الدين سيوطى او را محكوم به كفر نموده، و لعنش كردهاند.(596)
پيرمردى از مردم شام نزد امام سجاد (عليه السلام) آمد و گفت: الحمدلله الذى اهلككم، و أمكن الأمير منكم خدا را شكر كه شما را نابود كرد و امير مسلمين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد! در اينجاست كه لطف و مرحمت امام بر اين بيچاره گول خورده كه تحت تأثير تبليغات مسموم و جو فاسد، قرار گرفته بود اضافه مىشود، چه او قابل هدايت و ارشاد است و اهل بيت هر جا كه زمينه مساعدى ببينند و بدانند كه طرف از صفاى قلب و سرشت پاك و آمادگى لازم براى هدايت برخوردار است انوار هدايت خود را بر او اشراق مىكنند و از ظلمت ظلم و جهل نجاتش مىدهند، لذا امام (عليه السلام) در پاسخ آن پيرمرد فرمود:
يا شيخ أقرءت القرآن؟ آيا قرآن خواندهاى؟ گفت: بلى قرآن خواندهام. امام سجاد (عليه السلام) فرمود: آيا اين آيه را خواندى: قل لا أسألكم عليه أجر الا الموده فى القربى؟ گفت: بلى. باز پرسيد اين آيه را خواندهاى: و آت ذا القربى حقه گفت: بلى. پرسيد اين آيه را چطور؟ واعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى آن پيرمرد گفت: بله اين آيه را هم خواندهام، سخن كه بدينجا رسيد حضرت فرمود: نحن والله القربى فى هذه الايات به خدا قسم مائيم ذوى القربى در اين آيات! پس از آن امام سجاد از او پرسيد: اين آيه را خواندهاى: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطهيرا؟ آن مرد گفت: بلى.
حضرت فرمود: مائيم اهل بيت رسالت كه خداوند اين آيه را مخصوص آنان فرستاده است.
در اينجا آن مرد منقلب شد در حالى كه اشك مىريخت گفت: شما را به خدا، آيا شما اهل پيغمبريد؟ حضرت فرمود: آرى قسم به حق جدمان رسول الله كه ما بدون ترديد، اهل بيت اوئيم.
پيرمرد خجالت زده از گفته خود پشيمان شده خودش را پشت پاى امام انداخت بوسه مىزد و مىگفت: من بيزارى مىجويم از كسانى كه شما را كشتند و خون پاكتان را به زمين ريختند. و از آنچه كه گفته بود در پيشگاه امام عذر خواهى كرد. چون داستان اين مرد به يزيد رسيد دستور داد او را كشتند.(597) تا ديگر كسى جرأت ننمايد اظهار تمايل به اهل بيت (عليه السلام) بنمايد.
قبل از آنكه اهل بيت (عليه السلام) را وارد كاخ يزيد بنمايند، تمام آنها را با يك ريسمان به هم بستند، ريسمان را به گردن امام زين العابدين و در كنارش به گردن زينب و ام كلثوم و ديگر دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بستند و هر كس كه اندكى قدم را آهسته برمى داشت او را با تازيانه و نيزه مىزدند.
وقتى كه اسرا نزد يزيد رسيدند او بر تخت و جايگاه مخصوص خود تكيه زده بود...! على بن الحسين (عليه السلام) به يزيد گفت: ما ظنك برسول الله لو يرانا على هذا الحال؟ يعنى: فكر مىكنى اگر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ما را با اين حال ببيند چه خواهد كرد؟
از شنيدن اين سخن تمام حاضرين در جلسه با صداى بلند گريه كردند و يزيد دستور داد آن ريسمان را بريدند.(598)
يزيد دستور داد اسرا را در كنار پلهها در جامع شام همانجا كه از ديگر اسرا نگاهدارى مىكردند بايستانند و سر مقدس ابى عبدالله را هم در طشتى از طلاى ناب قرار داده و جلوى روى او گذاشتند. يزيد به آن سر مبارك نگاهى مىكرد و مىگفت:
صبرنا و كان الصبر منا سجيه
و اسيافنا يقطعن هاماً و معصماً
نفلق هاماً من رجال أعزه
علينا و هم كانوا أعق و اظلما
سپس خطاب به نعمان بن بشير كرد و گفت: الحمدلله كه خدا او را كشت.
نعمان در جواب يزيد گفت: اميرالمؤمنين معاويه دوست نداشت حسين كشته شود.
يزيد گفت: بله اين قبل از آن بود كه حسين خروج كند، اگر چنانچه حسين بر اميرالمؤمنين معاويه خروج مىكرد، معاويه هم او را مىكشت.(599)
يزيد خطاب به امام سجاد و گفت: كيف رأيت صنع الله يا على بن الحسين؟ قدرت خدا را چگونه ديدى اى على بن الحسين؟!
امام فرمود: رأيت ما قضاه الله عزوجل قبل ان يخلق السماوات و الارض آنچه را كه خداوند قبل از آفرينش آسمانها و زمين مقدر كرده بود، ديدم.
يزيد با امام سجاد سخن مىگفت و دنبال بهانهاى مىگشت تا از سخنان خودش كلمهاى پيدا كند و آنرا موجب فتواى قتل وى قرار دهد. اما چون بهانهاى پيدا نكرد با حاضرين در مجلس مشورت كرد. آنان رأى بكشتن او دادند!
امام زين العابدين در مقابل اين تصميم به يزيد فرمود: اى يزيد مشاورين تو درباره ما برخلاف مشاورين فرعون درباره موسى بن عمران و هارون رأى دادند. زيرا فرعون وقتى كه مىخواست موسى را بكشد مشاورين به او گفتند: ارجه و آخاه فعلاً او و برادرش را نگاه دار... ولى مشاورين تو درباره من راى به كشتن من مىدهند و جز زنا زادگان به كشتن انبياء و فرزندانشان رأى نمىدهند.
يزيد پس از استماع سخنان حضرت سجاد (عليه السلام) سر بزير انداخت و از كشتن امام صرف نظر كرد.(600)
از جمله مطالبى كه بين يزيد و امام رد و بدل شد اين بود: يزيد به حضرت گفت: ما أصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم هر مصيبتى كه بسر انسان مىآيد در اثر كردار خود اوست. امام در جواب او فرمود: ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراًها ان ذلك على الله يسير لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم.(601) هيچ مصيبتى به زمين و به جان شما نمىرسد مگر اينكه قبل از پيدايش آنرا در لوح محفوظ ثبت و مقدر كردهيم تا به خاطر آنچه از دستتان رفته غمگين نيستيم و از آنچه هم بدستمان آمده، خوشحال نخواهيم بود.(602)
يزيد پس از گفتار امام (عليه السلام) اين شعر را از قول فضل بن عباس خواند:
مهلاً بنى عمنا مهلاً موالينا
لا تنبشوا بيننا ما كان مدفوناً
آرام آرام كه پسر عموها و بردگان ما در بين ما آنچه مدفون است نبش نكنيد.(603)
در همين هنگام يزيد دستور داد خطيب بر فراز منبر برود تا از معاويه، مدح و ثنا بگويد و از حسين و دودمانش مذمت و نكوهش نمايد.
سخنران دربارى يزيد بالاى منبر قرار گرفت و تا آنجا كه توانست در مورد على بن ابيطالب و امام حسين (عليه السلام) بدگوئى كرد و ناسزا گفت...! بدگوئى و بى شرمى را كه از حد گذارند امام سجاد از پايين منبر صدايش را با اعتراض بلند كرد و فرمود:
ويلك ايها الخاصب! لقد اشتريت مرضاه المخلوق بسخط الخالق فتبواً مقعدك من النار واى بر تو اى خطيب! كه خشنودى مخلوق را بر خسم خدا برگزيدى، پر باد جايگاهت از آتش دوزخ.(604)
پس از اعتراض، خطاب به يزيد كرد و فرمود: يا يزيد! ائذن حتى اصعد هذه الاعواد، فأتكلم لله رضى، ولهؤلاء أجر اى يزيد! اجازه بده من نيز بر فراز منبر مطالبى بگويم كه در آن خشنودى خدا و مايه اجر و پاداش براى مستمعين باشد.
يزيد درخواست امام را نپذيرفت. حاضران نزد يزيد اصرار كردند تا اجازه دهد امام (عليه السلام) سخن بگويد باز امتناع كرد. معاويه فرزند يزيد، نزد پدرش يزيد وساطت كرد و گفت اين جوان بيمار قادر بر سخن گفتن نيست اجازه بده تا ببينيم چه مىكند؟!
يزيد گفت: ان هؤلاء ورثوا العلم و الفصاحه. و زقوا العلم زقا(605) اينان خانوادهاى هستند كه وارث علم و فصاحتند و آنچنان علم و دانش به آنها تزريق شده كه جزء تار و پود وجودشان گرديده است. چگونه نمىتواند سخن بگويد. سرانجام با اصرار بى اندازه حاضرين يزيد اجازه داد تا على بن الحسين (عليه السلام) سخنرانى كند.
امام (عليه السلام) بر فراز منبر قرار گرفت، پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر محمد و اهل بيت اطهار فرمود:
الحمد لله الذى لا بدايه له، والدائم الذى لا نفاد له، والاول الذى لا اول لاوليته، و الاخر الذى لا آخر لاخريته، والباقى بعد فناء الخلق قدر اليالى والايام، و قسم فيما بينهم الاقسام، فتبارك الله الملك العلام الى أن قال:
سپاس خداى را كه آغاز ندارد و دائم و پايدارى كه نابودى ندارد و سپاس نخستى را كه نخستين ندارد و پايانى را كه پسينى ندارد و پايندهاى كه بعد از نابودى خلائق جاودانه است، خدايى كه تقسيم و توزيع ارزاق بدست اوست، پس خجسته باد آن خداى فرمانرواى بسيار دانا. امام همچنان به سخنان خود ادامه داد تا اينكه فرمود:
ايها الناس! أعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحه و الفصاحه والشجاعه و الحبه فى قلبو المومنين. و فضلنا بأن: منا النبى المختار محمد، و منا الصديق، و منا الطيار، و منا اسد الله و اسد رسوله، و منا سبطا هذه الامه.
اى مردم! خداوند شش خصلت به ما عنايت فرموده و با هفت ويژگى ما را از ديگران برترى بخشيده است: خداوند، علم و رحم و جوانمردى (گذشت) و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤمنان را بما عنايت فرموده است.
و ما را بدين نحو از ديگران برترى بخشيد كه: از ما است نبى مختار محمد مصطفى، و از ما است صديق اعظم على مرتضى، و از ما است جعفر طيار (كه با مصطفى، و از ما است صديق اعظم على مرتضى، و از ما است جعفر طيار (كه دو بال در بهشت، با فرشتگان خدا پرواز مىكند)، و از ماست حمزه شير خدا و شير رسول خدا، و از ما است دو سبط ابن امت حسن و حسين كه دو سرور جوانان اهل بهشتند.(606)
ايها الناس! من عرفنى، فقد عرفنى، و من لم يعرفنى انباثه حسبى و نسبى.
اى مردم هر كسى مرا مىشناسد كه مىشناسد، و هر كس مرا نمىشناسد خودم را با حسب و نسب معرفى مىكنم.
ايها الناس! انا ابن مكه و منى، انا بن زمزم و صفا، انا ابن من حمل الكرن باطراف الرداء، انا ابن خير من ائتزر وارتدى، و خير من طاف وسعى، انا ابن خير من حج و لبى، انا ابن من حمل على البراق و بلغ به جبرئيل الى سدره المنتهى، فكان من ربه كقاب قوسين أو ادنى، انا ابن من صلى بملائكه السماء، انا ابن من أوحى اليه الجليل ما أوحى.
انا ابن من ضرب بين يدى رسول الله ببدر و حنين، ولم يكفر بالله طرفه عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيين، و يسعوب المسلمين، و نور المجاهدين، و قاتل الناكثين و القاسطين و المارقين و مفرق الاحزاب، أربطهم جأشا، وأمضاهم عزيمه، ذاك ابو السبطين الحسن و الحسين على بن ابيطالب.
انا ابن فاطمه الزهراء، انا ابن سيده النساء، و ابن خديجه الكبرى، انا بان المرمل بالدماء، انا ابن ذبيح كربلاء انا ابن من بكى عليه الجن فى الظلماء تو ناحت الطير فى الهواء.(607)
مردم! منم فرزند مكه و منى، منم فرزند زمزم و صفا، منم فرزند آنكس كه برداشت حجر را با دامان عبا، منم آنكس كه بهترين احرام را پوشيد، منم فرزند آنكس كه بهترين طواف و سعى را انجام داد، منم فرزند آنكس كه بهترين حج و لبيك را انجام داد، منم فرزند آنكس كه براق سورا شد و جبرئيل او را تا سدره المنتهى گردش داد و به مقام قرب قاب قوسين أو ادنى رساند، منم فرزند آنكس كه فرشتگان آسمان نماز را به او اقتدا كردند، منم فرزند آنكس كه خداوند او را خزينه وحى خويش قرار داد. منم فرزند آنكس كه در ركاب پيامبر در بدر و حنين شمشير زد و لحظهاى تغيير عقيده نداد. منم فرزند صالح المؤمنين، منم فرزند وارث وارث النبيين، منم فرزند امير مسلمين و نور مجاهدين، منم فرزند كشنده ماكثين و قاسطين و مارقين، منم فرزند نابود كننده فاسدين، و در رزم دل آرامترين و در اراده جدىترين و در تصميم آهنينترين پدر دو سبط پيغمبر حسن و حسين، على بن ابيطالب (عليه السلام). منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند لب تشنه صحرا كربلا، منم فرزند آنكس كه جنيان زمين و مرغان هوا بر او گريستند.(608)
آنقدر على بن الحسين (عليه السلام) مدائح اجداد بزرگوار خود را بر شمرد و مصائب وارد بر خودشان را براى مردم توضيح داد كه بانگ جوش و خروش و شور و غوغا، و ناله و فرياد از جمعيت بلند شد...!