| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
پس از آنكه آفتاب روز عالم سوز عاشوراء بلند شد، حرارت آفتاب شدت يافت عطش بر اهل و عيال امام (عليه السلام) تنگ گرفت و حالشان مشوش گرديد بى اختيار فرياد العطش سر دادند، اين صدا بگوش اصحاب و جوانان رسيد همگى از جان سير و از زندگى دلير شدند.
شعر
فرد
و منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر(65) يعنى بعضى رفتهاند و بعضى انتظار رفتن دارند. بارى به گفته نورالائمه پس از شهادت عبدالله بن عمير جناب برير بن خضير همدانى به ميدان رفته است.(66) وى از زهاد و عباد و قراء بوده و در ترجمهاش گفتهاند: برير بن خضير همدانى از اصحاب اميرالمومنين صلوات الله و سلامه عليه است و از اشراف كوفه محسوب مىشده. بارى اين بزرگوار با دلى پر غم و قلبى آكنده از حزن و اندوه خدمت امام آمد اجازه ميدان گرفت و عرضه داشت: السلام عليك يابن رسول الله مىخواهم خدمت جدت رفته شكايت اين قوم را بنمايم آيا اذن مىدهى؟ حضرت فرمودند: مأذونى. در هيچيك از كتب مقاتل ذكر نشده كه اين بزرگوار سواره به ميدان رفته يا پياده بهر صورت وقتى به وسط ميدان رسيد اين رجز را خواند:
اقتربوا منى يا قتلة المومنين، اقتربوا منى يا قتلة اولاد البدريين. يعنى: اى كشندگان مومنان چرا فرار مىكنيد پيش بيائيد تا سزاى شما را بدهم، اى كشندگان اولاد بدريين كجا مىرويد نزديك آئيد تا جزاى شما را بدهم. در اين هنگام از لشگر كوفه نامردى بنام يزيد بن معقل جلو آمد و در مقابل برير ايستاد و گفت: اشهد انك من المضلين گواهى مىدهم كه تو از جمله گمراهانى. برير فرمود: شهادت تو فاسق و فاجر نفعى ندارد اگر راست مىگوئى با هم مباهله مىكنيم در همين مقام از خدا بخواهيم تا حق و باطل را از هم مشخص كند و باطل به دست حق كشته شود. يزيد بى عقل راضى شد، پس با هم در آويختند، ابن معقل شمشيرى حواله برير كرد، كارگر نشد نوبت به برير رسيد تيغ را علم ساخت و بر سرش فرود آورد، شمشير برنده، بازوى پر قوت خود را شكافت تيزى تيغ بر فرق آن كافر رسيد بند نشد وقتى دو لشگر خبردار شدند كه تا صندوقچه سينه پركينه آن حرامزاده شكافته شد و به جهنم واصل گرديد برير از اين نعمت بى نهايت خوشحال گرديد كه به معيار حرب و محك كارزار حال هر يك از حق و باطل بر عاقل و جاهل روشن شد. فرد
شعر
بحير بن اوس پسر عموئى داشت بنام عبدالله بن جابر وى نزد بحير آمد و او را ملامت و سرزنش كرد و گفت: اى نامرد كار خوبى كردهاى، افتخار هم مىكنى، به خدا قسم او از جمله مقربان درگاه اله و از خواص اهل الله بود، قارى قرآن و حافظ صحيفه فرقان بود، صوام و قوام و متعبد و متهجد بود غير از تو ناپاك كسى ديگر دست به خون وى نمىآلود. بحير از كار خود خجل و از كردارش نادم و پشيمان شد لذا از معركه قتال بيرون آمد و پيوسته تاسف مىخورد و اين اشعار را جهت ابراز تأسف سروده است:
روايت ديگر در تعيين قاتل جناب برير بن خضير همدانى بنابر روايت ديگر وقتى يزيد بن معقل با ضربت برير به دارالبوار شتافت ناپاكى ديگر بنام رضى بن منقذ عبدى بر آن بزرگوار حمله كرد و با هم دست بگردن شدند، يكساعت با يكديگر نبرد كردند آخرالامر برير او را بر زمين افكند و بر سينهاش نشست، رضى رو به لشگر كرد و استغاثه نمود تا وى را خلاص كنند، كعب بن جابر بر برير حمله كرد و نيزه خود را بر پشت برير گذاشت، برير كه احساس نيزه كرد همچنان كه بر سينه رضى نشسته بود خود را بر روى او افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف بينى او را قطع كرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعى نداشت چنان به نيزه فشار آورد تا در پشت برير فرو رفت و او را از روى رضى افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تا شهيد شد.راوى مىگويد: رضى از خاك برخاست در حالى كه خاك از قباى خود مىتكانيد به كعب گفت: اى برادر بر من نعمتى عطاء كردى كه تا زندهام فراموش نخواهم نمود چون كعب بن جابر برگشت زوجهاش يا خواهرش بنام نوار با وى گفت كشتى سيد قراء را هر آينه امر عظيمى به جاى آوردى بخدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم نمود. توصيف وهب بن عبدالله بن حباب كلبى و شهادت آن نوجوان (8) بعد از شهادت برير مبارزت وهب بن عبدالله بن حباب كلبى است در ترجمه وى گفتهاند:او جوانى بود نيكو روى، زيبا خوى، خوش رخسار، صورتش همچون ماه و موىهايش همچون مشگ سياه، قامتش موزون و رشيد، نقاش قدرت به علم و صنعت نقش صورت وى كشيده و بر لوح احسن التقويم چهره گشائى كرده فرد
اى جان شيرين من تو مىدانى كه محبت من با تو به اندازهاى است كه يكساعت بى تو نمىتوانم بنشينم فرد
وهب گفت: اى مادر مهربان آرام باش كه اطاعتت كرده و نيمه جانى كه دارم آنرا فداى شاه دو عالم مىكنم مضايقهاى نيست اما دلم به جانب آن نو عروس نگران است كه در اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما ميوهاى نچيده اگر اجازت بفرمائى بروم و از او حلاليت بطلبم و به مرگ خود دلداريش بدهم. مادر گفت: اى نور ديده برو اما زنان ناقص عقلند، مبادا كه به افسون تو را بفريبد زيرا زنان راه زن مردانند مبادا به سخن وى از دولت سرمدى و سعادت ابدى محروم گردى. وهب گفت: مادر خاطر جمع دار كه من كمر محبت امام حسين (عليه السلام) را چنان بر ميان بستهام كه ابدا با سرانگشت فريب نمىتوان آنرا گشود. فرد
اى بانوى دمساز و اى مونس دل نواز و اى جان شيرين خبردارى از حال زار فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه كه در چنين بيابانى گرفتار لشگر كفر گشته و از غربت آن حضرت مرا جان به لب آمده مىخواهم نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فرداى رضاى خدا و شفاعت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و خشنودى بتول عذراء و عنايت على مرتضى صلوات الله عليهما قرين حال و رفيق ما گردد. عروس آهى از دل بركشيد گفت: اى يار غمگسار من و اى انيس وفادار من هزار جان من فداى بندگان امام حسين (عليه السلام) كاش در شريعت زنان را رخصت حرب كردن بود تا من نيز جانم را فداى آقا مىنمودم زيرا اين بزرگوار نه آن محبوبى است كه بتوان از جان در راه او مضايقه كرد و نه آن سرورى است كه از سر بتوان درگذشت و نه آن دلبرى است كه توان رضاى دل او را از دست داد با اينحال من چگونه سر راه تو را مىگيرم!!! اما مىدانم هر كه امروز در اين صحراى پرسوز جان فداى اين مظلوم كند حور از قصور با نشاط و سرور استقبال او خواهد نمود و تمناى آن دارد كه در بهشت برين با وصال وى قرين باشد و من مىترسم چنانچه در دنيا از تو محروم ماندهام در عقبى نيز از جمال تو محروم باشم و تو به جمال حور بنگرى و متعرض من نشوى، اگر از خواهش من ملول نمىشوى برخيز برويم خدمت فرزند رسول و نور ديده فاطمه بتول در محضر آن سرور با من شرط كن بى من قدم به بهشت نگذارى تا رسم مهربانى را در دارالسرور بسر بريم. وهب عالى حسب قبول كرد لذا هر دو نفر بخاستند محضر مبارك سلطان دو عالم رفتند، عروس با تضرع و زارى و جزع و بيقرارى گفت يابن رسول الله شنيدهام هر شهيدى كه از مركب بر زمين مىافتد حوران بهشتى سرش را به كنار گيرند و در قيامت جفت و قرين وى باشند، اى جوان داعيه جان باختن دارد و من از وى هيچ تمتعى نيافتهام و ديگر آنكه در اين صحرا غريب و بيچارهام نه مادرى و نه پدرى و نه برادرى و نه خويش و نه غمگسارى و نه مددكارى دارم حاجتم آن است كه چون ترك زندگى اين دنيا كند و مرا بى كس گذارد در عرصه گاه محشر مرا باز طلبد و بى من قدم به بهشت نگذارد. عرض ديگر آنكه مرا به شما بسپارد و شما هم مرا به خانم خانمها عليا مخدره بانوى حرم خدا حضرت مقدسه زينب خاتون بسپاريد تا جان در بدن دارم كنيزى خانمها و خانم كوچكها را بكنم. امام حسين (عليه السلام) و اصحاب از سخن آن نو عروس گريان شدند. جوان گفت يابن رسول الله قبول كردم كه در روز قيامت وى را باز طلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول به بهشت را يابم بى وى قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم و شما به مخدرات سپاريد اين بگفت و اذن جهاد از امام (عليه السلام) گرفت آمد به خيمه اسلحه حرب پيش كشيد و بر تن پوشيد با عِذارى چون گل شكفته و رخسارى چون ماه دو هفته زره داودى در بر، خودى عادى بر سر، نيزه در دست، سپر مكى بر دوش افكند بر مركبى چون عمر گرامى رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده سوار شد بوسط ميدان آمد اين رجز بخواند:
سپس قصيدهاى در مدح امام حسين (عليه السلام) ادا كرد بعد از آن اسب كوه پيكر در آن روى دشت بجولان در آورد و لعبى چند نمود و هنرى چند اظهار فرمود كه آشنا و بيگانه، دوست و دشمن بر او آفرين گفتند آنگه مبارز طلبيد، هر كه به مصاف او آمد گاهى با نيزه از پشت مركب مىربود زمانى با تيغ بى دريغ در هلاكت به روى او مىگشود تا بسيارى از مبارزان و نامداران را بر خاك تيره انداخت و از كشتهها پشتهها ساخت سپس از ميدان برگشت و خود را به مادر رسانيد و گفت: مادر از من راضى شدى يا نه؟ مادر گفت: آرى، بسى مردانگى نمودى و علم نصرت برافراختى اما مىخواهم كه تا جان در بدن دارى طريقه حرب فرو نگذارى. پسر گفت: اى مادر فرمانبردارم اما دلم بطرف آن نو عروس مىكشد اگر فرمائى بروم و داعى بجاى آرم و يكبار ديگر او را ببينم. مادر اجازه داد، جوان روى به خيمه آن نو عروس نهاد آوازى شنيد كه او از سوز فراق ناله مىكرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم بر مىكشيد و مىگفت: فرد
جواب داد كه اى آرام جان و اى انيس دل ناتوان چرا گريه نكنم و حال آنكه يكساعت ديگر روزم سياه مىشود. وهب سر آن نو عروس را به دامن گرفت و او را تسلى داد و سپس از جا برخاست از خيمه بيرون رفت و دو مرتبه روى به معركه نهاد و اين رجز را خواند:
فرد
روئين تن كه نيست تا شمشير و تير بر وى كارگر نباشد فرد
ابو مخنف مىگويد: فوقعت به سبعون ضربة و طعنة و نبلة و جعلوه و جواده كالقنفذ من كثرة النبل و السهام. هفتاد ضربت شمشير و طعن نيزه و زخم تير بر او وارد آمد و آن نوجوان و اسبش از بسيارى تير همچون خارپشت بر در آوردند. فرد
مرحوم مجلسى در بحار و سيد در لهوف فرمودهاند: و اخذت امرأته عمودا و اقبلت نحوه همسرش كه شوهر خود را با آن حال ديد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد عمودى كشيد و خود را به داماد بخون آغشته رسانيد پروانه وار به دور شوهر مىگرديد و مردم را از اطرافش دور مىكرد، وهب طاقت نياورد از جا جست آستين زوجهاش را گرفت هر چه كرد كه وى به خيمه برگردد آن ضعيفه بى كس دست از شوهر بر نمىداشت كه او را در همچو وقتى تنها بگذارد و به دشمن بسپارد و مىگفت: اى مونس روزگار، هيهات هيهات واى بر من كه تو را در همچو حالتى تنها بگذارم و از تو جدا شوم. امام (عليه السلام) گفتگوى ايشان را مىشنيد كه ميل وهب به برگشتن زوجهاش مىباشد و آن زن جدا نمىشود، امام فرمود: ارجعى رحمك الله اى زن خدا تو را جزاى خير دهد برگرد پيش خانمها خدا بر تو رحمت كند. عروس مأيوسانه بفرموده امام يگانه به خيمه برگشت و به نزد مادر وهب رفت و از فراق شوهر خود را به خاك تيره غلطانيد. وهب از رفتن همسرش به خيمه خوشحال شد. به روايت مرحوم صدوق در امالى از جا جست آن عمود را از زمين برداشت و خود را به آن انبوه لشگر زد فرد
شمر نابكار غلامش را فرستاد تا او را راحت كند، غلام نگون بخت خود را به عروس رسانيد و همان طورى كه آن داغدار روى بدن شوهر گريه و افغان مىكرد با عمود چنان بر فرق زن زد كه سرش را طوطيا كرد و روحش از قفاى داماد به دولت آباد رضوان خراميد. مادر وهب خود را به ميدان رسانيد نگاهى به كشته بى سر فرزند كرد قدرى نوحه سرائى نمود سپس از جاى برخاست و گفت: زنده ماندن من ثمرى ندارد، پس رو به لشگر آورد فرياد كرد: اى قوم شهادت مىدهم كه گبر و يهود و ترسا از شما طائفه بهتر هستند كه پسر پيغمبر را مىكشيد. فرد
زن برگشت و مىگريست امام (عليه السلام) به بانوان امر فرمودند او را آرام كردند و هر گاه صداى ناله آن مادر بلند مىشد نفس نفيس امام (عليه السلام) وى را تسلى مىدادند. به نوشته مرحوم ملا حسين كاشفى در روضةالشهداء پس از شهادت وهب كلبى عمرو بن خالد ازدى كه مردى بلند قامت و خوش سيما بود عازم ميدان كارزار شد، ابتداء خدمت امام (عليه السلام) آمد زمين ادب بوسيد عرض كرد فدايت شوم مىخواهم به شهداء ملحق شوم و دوست ندارم زنده بمانم و غربت و تنهائى شما را ببينم اكنون مرخص فرما تا جانم را قربانت كنم. امام (عليه السلام) اجازت داده و فرمودند: ما هم ساعت بعد به تو ملحق مىشويم آن سعادتمند از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شد به ميدان رفت به وسط صحنه كارزار كه رسيد اين رجز بخواند:
ابوالمفاخر در ترجمه اين رجز اشعارى به اين شرح ايراد نموده:
شهادت خالد بن عمرو بن خالد (10) پس از شهادت عمرو بن خالد فرزند رشيدش خالد بن عمرو عزم ميدان كرد، وى از شهادت پدر و غربت شاه تشنه لب از حيات خود سير و از زندگانى خويش دلگير شد محضر مبارك امام رسيد زمين ادب بوسيد و اذن جهاد گرفت، امام رخصتش داد، خالد روانه ميدان شد و اين رجز را انشاء كرد:
پس از شهادت خالد بن عمرو، سعد بن حنظله تميمى عازم نبرد شد، وى از وجوه و اعيان اصحاب امام (عليه السلام) بود مرحوم ملا حسين كاشفى مىنويسد: وى در هيچ معركهاى از سيوف روى نتافت و پشت به دشمن نكرد، بارى آن نامدار پلنگ آسا از صف لشگر جست و خود را خدمت امام (عليه السلام) رساند و اذن جهاد گرفت و آنگاه به شعشعه شمشير رخشان غبار ميدان را شكافت و خود را به قلب لشگر زد جمعى را از حيات محروم نمود و در حال نبرد اين رجز را مىخواند:
و بعد از مقاتله سخت و زيادى به تيغ نامردى عنيد از پاى در آمد و در زمره شهداء قرار گرفت رحمة الله عليه. شهادت عمير بن عبدالله مذحجى (12) پس از شهادت سعد بن حنظله عمير بن عبدالله مذحجى آهنگ ميدان نمود ابتداء خدمت سلطان عالمين رسيد دست ادب به سينه گرفت اجازه ميدان خواست، امام (عليه السلام) اذنش داد، از ياران و اصحاب خداحافظى كرد چون شير غريد و نعره رعد آسا از جگر بركشيد و اين رجز را خواند.
به نوشته صاحب روضة الشهداء پس از شهادت عمير بن عبدالله مذحجى، حماد بن انس قصد ميدان رفتن نمود، محضر مبارك امام (عليه السلام) مشرف شد رخصت حاصل كرد سپس با تيغ شرر بار خود را به ميدان رساند و به مبارزت پرداخت از آن قوم غدار جمعى را به سقر روانه كرد تا بالاخره به صف شهداء پيوست رضوان الله تعالى عليه. از جمله مجاهدين كه در ركاب سلطان دين شربت شهادت نوشيدند جناب وقاص بن عبيد است. چون بعد از ظهر روز عاشوراء كار بر شاه دين سخت شد وقاص بن عبيد كه غربت آن جناب را ديد مثل مار گزيده بر خود پيچيد از جان سير و از زندگى دلگير گشت خدمت امام (عليه السلام) رسيد اذن جهاد گرفت حضرت اذنش دادند، وى پس از رخصت مركب به جولان در آورد و خود را زد به لشگر دوازده تن از آن ناكسان را بدرك فرستاد عاقبت الامر نامردى از كمين برجست و با نيزه از خانه زين به زمين آوردش و شربت شهادت را نوشيد رحمة الله عليه. پس از شهادت وقاص، شريح برادرش عزم ميدان كرد، خدمت امام (عليه السلام) رسيد رخصت حاصل كرد سپس بر مركب تيزگام نشست و به سوى ميدان شد به چپ و راست مىتاخت و مردان را از بالش زين بر فرش زمين مىانداخت در آن گير و دار ناگاه اسبش سكندرى خورد و آن دلير را بر زمين زد انبوه جمعيت هجوم آورده و با زخمهاى كارى او را از پاى در آورده و شهيدش كردند رحمة الله عليه. مبارزه هلال بن نافع بجلى و شهادت آن نامدار (16) از جمله شهداء كه در راه ابا عبدالله الحسين جان شيرين باخت و شربت شهادت را نوشيد شير بيشه شجاعت و ببر نيزار پردلى هلال بن نافع بجلى است به نوشته ابى مخنف اين بزرگوار دست پرورده و تربيت شده شاه اولياء بود، در تيراندازى ثانى نداشت بر فاق تير نام خود و اسم پدر را نقش مىكرد تا مردم بدانند كه اين تير از هلال بن نافع مىباشد.در ترجمهاش نوشتهاند كه هرگز تيرش به خطاء نمىرفت و در شب تار چشم مار را مىدوخت. بارى مرحوم صدوق در امالى نام اين بزرگوار را هلال بن حجاج ذكر نموده و مبارزه و شهادتش را پس از شهادت وهب آورده است ولى مرحوم مجلسى و ديگران اسم مباركش را هلال بن نافع ثبت كرده و فرمودهاند: شهادت اين بزرگوار پس از شهادت جمعى از امجاد بوده است. بارى پس از شهادت جمعى از اصحاب امجاد كه اسامى شريفشان ذكر شد دل آن بزرگوار به جوش آمد و علاقهاش از اين عالم فانى قطع و ميلش به سراى باقى شدت يافت از صف اصحاب جدا شد خدمت امام (عليه السلام) آمد و اذن جهاد گرفت و پس از اذن آن شجاع مظفر و دلير غضنفر وسط ميدان ايستاد و باطراف نگريست تمام لشگر گردنها كشيده آن صفدر را ديدند و بخود لرزيدند لذا خويشتن را به عقب كشيدند، هلال كمان را از پشت به سر چنگ در آورد به روايت محمد بن ابيطالب سيزده تن از سران لشگر و به نقل ابى مخنف هفتاد تن از سپاه كفرآئين را هدف تير قرار داده و آنها را به دارالبوار رهسپار نمود. به روايت محمد بن ابيطالب آن دست پرورده اسدالله الغالب مكرر اين رجز را در عرصه كارزار مىخواند:
فلما طار جميع طيور كنانته من برج قوسه فنسى الناس وجودهم من شدة تحركه و نوسه قبض على القائمه. يعنى همينكه تمام مرغان تير از آشيانه تركش آن دلير پريد كمان را بيفكند و لب را گزيد، كُله خود را تا به ابرو كشيد وسل الهلال عن افق الغلاف و قال بارك الله فى يمين السياف. دست برد به قائمه شمشير شرر بار، هلالى از افق غلاف بدر آورد كه برق بارقه و لامعهاش در صف مصاف چشم را خيره مىكرد و آن شجاع مظفر و دلير غضنفر ركاب اسب را سنگين و عنان را سبك نمود و زمين معركه را در نورديد تا خود را به قلب آن لشگر ضد خدا رسانيد شمشير آتشبار را مانند شعله جواله بر فرق دشمن حواله مىكرد. شعر
مرحوم علامه مجلسى در بحار روايت نموده كه: كسروا عضديه و اخذ اسيرا يعنى دو بازوى او را شكستند و اسيرش نمودند. فرد
شعر
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|