previos pageمقتل مقرم - سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)next page


در روز سيزدهم محرم امام زين العابدين (عليه السلام) براى دفن پدر بزرگوار و ساير شهدا به كربلا آمد، زيرا تجهيزات بدن امام را جز امام كس ديگرى حق ندارد انجام دهد.(527)

مناظره حضرت امام رضا (عليه السلام) با على بن حمزه ميتواند شاهد گويائى بر اين مطلب بوده باشد زيرا امام هشتم (عليه السلام) از او سؤال كرد: به من بگو آيا حسين بن على (عليه السلام) امام بود يا خير؟ على بن حمزه در جواب عرض كرد: بلى امام بود، امام پرسيد: چه كسى متصدى دفن او شد؟ على بن حمزه گفت: على بن الحسين حضرت سجاد (عليه السلام) آنرا به عهده گرفت.

امام رضا (عليه السلام) پرسيد: على بن الحسين آنروز كجا بود؟ على بن حمزه گفت: كوفه در زندان ابن زياد بود ولى بدون اينكه آنان بفهمند از زندان بيرون آمد تا تصدى امر دفن پدرش را به عهده بگيرد. آمد و پس از انجام مراسم مجدداً به زندان برگشت.

سخن كه بدينجا رسيد امام (عليه السلام) فرمود: كسى كه بتواند على بن الحسين را از زندان و درهاى بسته به كربلا بياورد مى‏تواند صاحب اين امر را نيز از بغداد به اينجا بياورد تا متصدى امر پدرش بشود با اينكه نه در زندان است و نه در اسارت.

در هر صورت وقتى كه امام سجاد (عليه السلام) براى دفن پدر بزرگوار خود به كربلا آمد، ديد مردان بنى اسد همه حيران و سرگردان ايستاده‏اند. چون بدنها را نمى‏شناسند و نميدانند چه بايد بكنند؟ زيرا كوفيان بين سرها و بدنها، جدائى افكنده بودند و هيچ جسدى نبود كه سر در بدن داشته باشد و از هر كس مى‏پرسيدند باز كسى آنها را از يكديگر تشخيص نمى‏داد.

ولى امام سجاد (عليه السلام) هر جنازه‏اى را كه نزد او مى‏آوردند تا دفن نمايند، نام و نشان او را به آنان مى‏گفت و تمام هاشميين و اصحاب را معرفى فرمود، در آنروز كه امام سجاد (عليه السلام) بدنها را معرفى مى‏كرد گريه‏ها و ناله‏ها بود كه به آسمان بلند مى‏شد و اشكها بود كه مثل سيل، سرازير مى‏گرديد، و زنهاى بنى اسد موها پريشان كردند و لطمه‏ها بر سر و صورت زدند كه حد نداشت.

پس از آنكه همه بدنها را دفن كردند امام سجاد (عليه السلام) خود به سوى جسد مطهر پدر رفت و آنرا در بغل گرفت و با صداى بلند گريست، آنگاه به جايگاه مرقد مطهر آمد و اندكى خاك برداشت ناگهان قبرى آماده و صندوقى شكافته پيدا شد. دستهاى خود را زير بدن برد و فرمود: بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على مله رسول الله صدق الله و رسوله، ما شاء الله لا حول و لا قوه الا بالله العظيم. آنگاه بدن را به تنهايى و بدون كمك بنى اسد در قبر گذاشت و به آنان فرمود: غير از شما كسان ديگرى هم هستند كه به من كمك مى‏كنند؟ چون بدن مطهر را در قبر گذاشت صورت بر آن رگهاى بريده گذاشت و گفت:

طوبى لارض تضمنت جسدك الطاهر، فان الدنيا بعدك مظلمه، و الاخره بنورك مشرقه، اما الليل فمسهد، و الحزن سرمد، او يختار الله بيتك دارك التى انت بها مقيم، و عليك منى السلام يابن رسول الله و رحمه الله و بركاته.

خوشا به حال سرزمينى كه جسد تو را در بر دارد، پدر جان! دنيا بدون چراغ وجودت تاريك گشته و آخرت با نور تو روشن شده است، شب خواب را از چشم ما ربوده و اندوهمان دائمى گشته است، مگر خداوند براى ما همان جائى را برگزيند كه تو هم اكنون در آن اقامت گزيدى وعليك منى السلام و رحمه الله و بركاته.

روى قبر را پوشيد و بر آن نوشت: هذا قبر الحسين بن على بن ابيطالب الذى قتلوه عطشاناً غريباً. اى مردم بدانيد! اين مرقد مطهر حسين بن على (عليه السلام) است كه در كنار رود فرات او را با لب تشنه، غريبانه شهيد كردند.

پس از انجام مراسم دفن پدر، به سوى جنازه عمويش عباس رفت، او را به همان حالتى ديد كه ملائكه آسمانها را مات و مبهوت و حوريان بهشتى را گريان و نالان كرده بود، خودش را روى جنازه عمو انداخت گلويش را مى‏بوسيد و مى‏گفت: على الدنيا بعدك العفا، يا قمر بنى هاشم منى السلام من شهيد و رحمه الله و بركاته بعد از تو خاك بر سر اهل دنيا اى ماه بنى هاشم! سلام و درود بر تو اى شهيد راه خدا و رحمت و بركات او بر تو باد!

قبرى براى بدن ابى الفضل تهيه كرد و باز از بنى اسد كمك نگرفت به تنهائى بدن را در قبر گذاشت و به آنان فرمود ديگرانى هستند در اين مورد با من همكارى كنند ان معى من يعيينى؟.

بله تنها اجازه داد بنى اسد در مراسم دفن سائر شهدا با او همكارى كنند، و دو موضع را براى آنها مشخص فرمود و دستور داد آنجا را حفر كردند، در موضع اول بنى هاشم و در ديگرى اصحاب بزرگوار را دفن نمود.(528)

و اما جسد حر رياحى را كه عشيره‏اش او را از معركه به دور برده بودند در همانجا كه هم اكنون مرقدش مى‏باشد، دفن كردند. برخى از مورخين نوشته‏اند: مادرش در كربلا بود وقتى كه ديد سر شهداء را از بدن جدا مى‏كنند و مى‏خواهند اسب بر آنها بتازانند بدن فرزندش را به جائى كه هم اكنون هست و دور از معركه بود، حمل نمود.

نزديكترين شهداء به امام فرزندانش حضرت على اكبر (عليه السلام) است كه حضرت امام صادق (عليه السلام) به حماد بصرى فرمود: ابى عبدالله (عليه السلام) غريب و در سرزمين غربت شهيد شد، زائرينش بر او اشك مى‏ريزند و غير از زائرين نيز در غمش اندوه و افسوس مى‏خورند و آنان كه موفق به زيارتش نشده‏اند دلشان برايش پر مى‏زند، و هر كس به مرقد شريف على اكبر كه در پايين پاى امام است نگاه كند دلش بر او مى‏سوزد كه يك عده از خدا بى خبر و بى دين او را از حق مسلم محروم و در بيابان، غريبانه خون پاكش را به زمين ريختند و بدنش را در معرض درندگان قرار دادند و او را از آب فرات كه همه حيوانات هم استفاده مى‏كردند ممنوع ساختند و حق رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و توصيه‏هاى او را در مورد وى و اهل بيتش ناديده گرفتند. در حضور نزديكان و شيعيان به خاك و خون غلطيد و با كمال غربت و تنهايى به خاك سپرده و دور از جدش پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تنها و غريب باقى ماند و جز آنها كه خداوند دلشان را با ايمان و معرفت به اهل بيت آزموده است به زيارتش نمى‏روند... پدرم به من فرمود: از آن لحظه‏اى كه ابى عبدالله (عليه السلام) شهيد شد هيچ گاه مرقد شريفش از زائر خالى نبوده است و پيوسته انسانها، ملائكه و جو و انس و حيوانات بيابان، بر او صلوات و درود، مى‏فرستند و همه انسانها از زائرش غطبه مى‏خورند و با مسح بدن آنها تبرك مى‏جويند و با نگاه كردن به چهره زائر حسين (عليه السلام) از خدا طلب خير و بركت مى‏كنند چون او به مرقد حسين (عليه السلام) نگاه كرده است. خداى متعال بوسيله زائرين حسين (عليه السلام) بر فرشتگان مباهات مى‏كند. و اما بر آنچه زائر در نزد ما خواهد داشت اين است كه ما هر بام و شام بر او طلب رحمت مى‏كنيم. سپس امام به حماد فرمود: به من خبر رسيده است كه گروههائى از اطراف كوفه و غير كوفه و دسته هايى از زنان از اطراف و اكناف در نيمه ماه شعبان به زيارت امام حسين (عليه السلام) مى‏آيند كه برخى از آنان قرآن قرائت مى‏كنند و برخى داستان مى‏گويند و عده‏اى با صداى بلند، ندبه و ناله مى‏كنند و بعضى‏ها مرثيه مى‏خوانند.

حماد در پاسخ امام عرض كرد: بلى يابن رسول الله قسمتى از آنچه را كه فرمودى خود من ديده‏ام.

امام فرمود: الحمدلله خداوند كسانى را در بين مردم قرار داده است كه به سوى ما بيايند براى ما مداحى و مرثيه خوانى كنند، و دشمنان ما آنها را نكوهش مى‏كنند و تهديد مى‏نمايند و چه بسيار كار زشتى انجام مى‏دهند؟(529)

داستان قصر دارالاماره‏

وقتى كه ابن زياد از نخليه لشكرگاه خود برگشت و وارد قصر دارالاماره شد سر مقدس امام (عليه السلام) را در طشتى جلو رويش‏(530) گذاشتند، از تمام ديوارهاى قصر دارالاماره خون جارى شد(531) و از يك طرف قصر، شعله آتشى زبانه كشيد و به سوى تخت ابن زياد روى آورد.(532)

ابن زياد كه اين حادثه عجيب و غريب را ديد فرار كرد و به يكى از اطاقها پناه برد، در اين هنگام كه فرار مى‏كرد آن سر نورانى با صداى بلندى كه ابن زياد و همراهانش شنيدند فرمود:

الى اين تهرب؟ فان لم تهلك فى الدنيا، فهو فى الاخره مثواك آى ابن زياد! كجا فرار ميكنى؟ اگر اين آتش در دنيا به تو نرسد در آخرت جايگاهت، در آن خواهد بود. شعله آتش خاموش نشد تا اينكه جلو آمد و همه كسانى را كه در قصر بودند(533)، ولى ابن زياد از اين حادثه‏اى كه بى مانند و بى سابقه بود، متنبه نشد و باز دستور داد براى ورود اسيران در قصر با رعام بدهند، واهل بيت را با وضعى بسيار دلخراش و دلسوز وارد قصر دارالاماره كردند.(534)

و سر مقدس امام را نزد او نهادند، و با چوب دستى كه در دست داشت مدتى با مسخره‏گى بر لب و دندانهاى جلو امام مى‏زد.(535) زيد بن ارقم به او گفت: ارفع قضييك عن هاتين الشفتين، فو الله الذى لا اله الا هو لقد رأيت رسول الله يقبل موضع قضيبك من فيه.

اى پسر زياد! چوبت را از اين لب و دندان بردار، به خدا سوگند من مكرر ديدم كه پيغبمر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر اين لبها همان جاى چوب تو را بوسه مى‏زد، هنوز سخنش تمام نشده بود كه صدايش به گريه بلند شد و به شدت ناله ميزد.

ابن زياد به او گفت: ابكى الله يا عدو الله، فو الله لو لا انك شيخ قد خرفت و ذهب عقلك، لضربت عنفك خدا چشمان تو را نخشكاند اى دشمن خدا! گريه تو براى اين است كه ما پيروز شديم؟! اگر به خاطر پيرى و سالخوردگى‏ات نبود كه عقل خود را از دست داده‏اى دستور مى‏دادم سرت را از تنت جدا مى‏كردند. زيد كه اوضاع را چنين ديد از مسجد خارج شد و اين سخنان را بر زبان ميراند: ملك عبد عبداً فاتخذهم، تلداً، انتم يا معشر العرب! العبيد بعد اليوم، قتلتم ابن فاطمه، و امرتم ابن مرجانه يقتل خياركم، ويستعبد شراركم فرضيتم بالذل شگفتا! برده‏اى مردم را برده خود قرار داده است و آنان را ملك موروثى خود مى‏داند، اى مردم عرب! كه پس از اين بنده بردگان و ذليل خواهيد شد! كشتيد فرزند فاطمه را و به سلطنت برگزيديد پسر مرجانه را تا بكشد نيكان شما را؟! و به بردگى بگيرد اشرار شما را به اين ذلت و زبونى سر فرود آوريد؟! نابود باد هر كس بخواهد تن به ذلت بدهد!

در اين هنگام ابن زياد دستور داد اهل بيت را به مجلس درآورند، و زينب دختر اميرالمؤمنين در حالى كه خود را به صورت ناشناسى درآورده بود از زنها كناره گرفت و بنشست، لكن عزت و بزرگوارى نبوت، جلا و درخشندگى امامت كه از تمام وجودش، ظاهر بود، نظر ابن زياد را به خود جلب كرد. لذا از حاضرين پرسيد: من هذه المتنكره؟ اين زن كه خود را پنهان مى‏سازد كيست؟ كسى در جوابش گفت: ابنه اميرالمؤمنين زينب العقيله اين دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام)، زينب است.

همين كه ابن زياد او را شناخت، خواست بيش از آنچه تا به حال كرده است دل زينب (عليها السلام) را بسوزاند، لذا با لحن شماتت‏آميز گفت: الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و أكذب احدوتتكم.

سپاس و شكر خدا كه شما را رسوا كرد شما را و نابودتان نمود، و دروغ و گزاف شما را بر همه روشن ساخت. حضرت زينب (عليها السلام) در جوابش فرمود:

الحمدلله الذى اكرمنا بنييه محمد، و طهرنا من الرجس تطهيراً، انما يقتضح الفاسق، و يكذب الفاجر، و هوغيرنا.

سپاس و شكر خداوندى را سزا است كه ما را به واسطه پيغمبرش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مكرم داشت و از هر رجس و آلايشى پاك و پاكيزه گردانيد، اين را بدانيد كه فقط فاسق و گناهكار رسوا مى‏شود، و فاجر دروغ مى‏گويد و ما از آنان نيستيم.

ابن زياد گفت: كيف رأيت فعل الله بأخيك؟ كار خدا را در مورد برادرت چگونه ديدى؟!

زينب (عليها السلام) فرمود: ما رأيت الا جميلاً، هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا الى، مضاجعهم، و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم‏(536) فانظر لمن الفلج يومئذ ثكلتك امك يا ابن مرجانه!(537)

فرمود: جز نيكى چيزى نديدم، زيرا اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كسانى بودند كه خداوند براى علو مقام در ازل حكم شهادت را بر آنان نوشت، و آنان نيز به سوى آرامگاه ابدى خود شتافتند. ولى ديرى نخواهد پائيد كه خداوند شما و آنها را در يكجا حاضر خواهد كرد و شما را مورد محاكمه قرار خواهد داد. از هم اكنون نيك بيانديش و ببين در آنروز چه كسى حاكم و چه كسى محكوم خواهد شد؟ اى پسر مرجانه! تو گور خودت را كندى و مادرت را به عزايت نشاندى.

سخن كه به اينجا رسيد ابن زياد خشمگين شد، زيرا سخنان زينب (عليها السلام) در حضور آن جمع بى اندازه ناراحتش كرد از اينرو براى تشفى خاطر خود و تلافى كردن آن جسارت، تصميم گرفت وى را بكشد...!

عمروبن حريث كه اين تصميم را ديد به او گفت: انها مرأه و المرأه لا تؤاخذ بشى‏ء من منطقها، ولا تلام على خطل! يابن زياد! او زن است و هيچ كس زن را به خاطر گفتارش، كيفر نمى‏دهد و بر سخنان بى مورد نكوهش نمى‏نمايد.

ابن زياد نگاهى به حضرت زينب (عليها السلام) افكند و گفت: لقد شفى الله قلبى من طاغيتك الحسين و العصاه المرده من اهل بيتك خداوند دل ما را با كشتن حسين طاغى، و با قتل بزهكاران متجاوز اهل بيت تو، شفا داد...!

حضرت زينب (عليها السلام) با شنيدن اين عبارت دلش سوخت و فرمود:

لعمرى لقد قتلت كهلى، و ابررت أهلى، و قطعت فرعى، و اجتثثت اصلى، ان يشفك هذا اشتفيت.

قسم به جان خودم، تو بزرگان ما را كشتى، و پرده از حريم ما برداشتى، و شاخ و برگ ما را شكاندى؛ و اصل ما را از بيخ و بن بركندى، اگر شفاى تو در اينها است خوب شفا يافتى!!!(538)

پس از مكالمه با حضرت زينب (عليها السلام) رو به على بن الحسين (عليه السلام) كرد و گفت: ما اسمك؟ نام تو چيست؟

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: انا على بن الحسين من على بن الحسين هستم.

ابن زياد گفت: اولم يقتل الله علياً؟ مگر على بن الحسين نبود كه خدا او را كشت؟!

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: كان لى اخ اكبر منى‏(539) يسمى علياً قتله الناس من برادر ديگرى بزرگتر از خودم را داشتم كه نام او نيز على بود كه مردم او را كشتند نه خدا. ابن زياد مجدداً گفت: نه، خدا او را كشت.

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: الله يتوفى اينفس حين موتها و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله البته خدا جان هر كسى را هنگام مردن مى‏گيرد و هيچكس جز با اذن خدا نمى‏ميرد.

جوابگوئى حضرت سجاد (عليه السلام) بر ابن زياد گران تمام شد، ضمن اينكه به او گفت خيلى جسورى او را از اينجا خارج كنيد و گردن بزنيد...!

حضرت زينب (عليها السلام) از اين دستور سراسيمه و آشفته خاطر شد، دست برد امام سجاد را در برگرفت و به ابن زياد فرمود: حسبك يا ابن زياد من دمائنا ما سفكت و هل ابقيت منا احداً(540) غير هذا؟ فان أردت قتله فاقتلنى معه اى پسر زياد! اين همه خونى را كه از ما ريختى هنوز تو را بسنده نيست، مگر غير از على بن الحسين ديگر مردى براى ما باقى گذاشته‏اى؟ اگر مى‏خواهى او را هم بكشى اول بايد مرا بكشى...!

پس از سخنان حضرت زينب (عليها السلام)، امام سجاد (عليه السلام) به او فرمود: يابن زياد! أبا القتل نهددنى؟ أما علمت ان القتل لنا عناده، و كرامتنا الشهاده؟(541) اى پسر ابن زياد آيا مرا از قتل مى‏ترسانى؟ مگر هنوز ندانسته‏اى كه قتل در راه خدا عادت ما، و كرامت و بزرگوارى ما در شهادت ما است؟!

پس از شنيدن اين سخنان، ابن زياد گفت: او را به زينب ببخشيد، شگفتا از اين خويشاوندى!! او دوست دارد با پسر برادرش كشته شود!!(542)

در اين هنگام رباب همسر امام (عليه السلام) سر مقدس امام حسين را برداشت در دامن خود گذاشت و مى‏بوسيد و اين شعر را ميخواند:

يا واحسيناً فلا نسيت حسينا أقصدته أسنه الأعدأ
غادره بكربلاء صريعاً لا سقى الله جانبى كربلاء (543)

چون براى ابن زياد جوش و خروش مردم و داد و فرياد اهل مجلس روشن شد به ويژه با توجه به سخنان حضرت زينب در آن جلسه، از ترس اينكه مبادا مردم تظاهراتى كنند به مأمورين مربوطه دستور داد اسيران را در خانه‏اى كه كنار مسجد اعظم‏(544) بود زندانى نمايندم دربان ابن زياد مى‏گويد: وقتى كه ابن زياد دستور داد اسرا را زندانى كنند من با آنان بودم مردان و زنان را كه اجتماع كرده و گريه مى‏كردند و سيلى به صورت خود مى‏زدند.(545)

حضرت زينب (عليها السلام) فرمود: لا يدخل علينا الا مملوكه او ام ولد، فانهن سبين كما سبينا هيچ كس جز كنيزان و مماليك نبايد به ديدن ما بيانيد، زيرا ايشان را نيز به اسارت كشيده‏اند و ما نيز اسير هستيم.(546) منظور حضور زينب اين بوده است كه درد و رنج اسيرى را جز اسير، درك نمى‏كند، و زبان به شماتت و نكوهش نمى‏گشايد. البته اين مطلبى است كه قابل انكار نيست.

در تاريخ آمده است: وقتى كه جساس بن مره شوهر خواهر خويش كليب بن ربيعه را كشت و زنان قبيله به سوگند او نشستند به خواهر جساس گفتند: تو به احترام كليب ماتم مگير زيرا عزادارى تو موجب شماتت و ننگ ما خواهد بود زيرا تو خواهر قاتل ما هستى چگونه مى‏خواهى با ما عزادارى كنى؟! وى با شنيدن اين سخن دامن خود را برگرفت و با تبختر صحنه را ترك كرد، چون بيرون رفت خواهر كليب گفت: نه وجود متجاوز و نه شماتت مردم!(547)

ابن زياد مجدداً اهل بيت را از زندان خواست. همين كه وارد قصر شدند ديدند سر مقدس ابى عبدالله (عليه السلام) را جلو او گذاشته‏اند و نور از اطراف آن به آسمان بالا مى‏رود، رباب همسر امام كه اين حالت را مشاهده كرد نتوانست تحمل كند، بى اختيار خود را روى سر مقدس انداخت، و مى‏بوسيد و مى‏گفت: أن الذى كان نوراً يستضاء به بكربلاء قتيل غير مدفون. سبط النبى جزاك الله صالحه عنا و جنبت خسران الموازين من لليتامى و للسائلين و من يغنى؟ و من يؤوى اليه كل مسكين و الله لا تبغى صراًبصهركم حتى اغيب بين الرمل و الطين

زمانى كه اهل بيت در زندان كوفه بسر مى‏بردند، سنگى در داخل زندان افتاد كه نامه‏اى به آن بسته شده بود، در آن نامه آمده بود در فلان روز پيكى به سوى يزيد رفته تا در مورد شما دستور بگيرد، وى چند روز در بين راه خواهد بود و در فلان روز، برمى‏گردد، اگر آنروز صداى تكبير شنيديد بدانيد كه دستور قتل شما را داده است و اگر صداى تكبير بلند نشد آن دليل آمن و امان شما خواهد بود. دو روز قبل از ورود پيك مخصوص مجدداً سنگى به داخل زندان افتاد كه اين بار علاوه بر نامه يك تيغ تيز با آن همراه بود، در اين نامه نوشته شده بود: هر گونه وصيتى و پيمانى داريد انجام دهيد كه فلان روز، پيك خواهد رسيد! روز موعود پيك رسيد ولى صداى تكبير را كسى نشنيد زيرا يزيد در نامه خود دستور داده بود كه ابن زياد اسيران را به شام بفرستد.(548)

شجاعت عبدالله بن عفيف‏

حميد بن مسلم نقل كرده است: ابن زياد دستور داد منادى ندا كند كه مردم به مسجد بيايند. مردم در مسجد بزرگ اجتماع كردند. ابن زياد منبر رفت و گفت: الحمدلله الذى اظهر الحق و أهله، و نصر اميرالمومنين يزيد و حزبه، و قتل الكذاب بن الكذاب الحسين بن على و شيعته.

حمد و سپاس خدا را كه حق و اهل حق را ظاهر ساخت و اميرالمؤمنين يزيد و حزبش را نصرت داد، و كشت دروغگو پسر دروغگو حسين بن على! و پيروانش را.(549)

وقتى كه ابن زياد اينگونه جسارت مى‏كرد احدى از آن گروه گمراه سخنى نگفت و اعتراضى نكرد! مگر عبدالله بن عفيف ازدى‏(550) بپاخاست و بانگ بر او زد و گفت:

يابن مرجانه! الكذاب بن الكذاب أنت و ابواك و الذى و لاك و ابوه، يابن مرجانه! أتقتلون ابناء النبيين و تتكلمون بكلام الصديقين اى پسر مرجانه! دروغگو توئى و پدر تو، و آنكس كه تو را به كار و رياست واداشته و پدرش معاويه. تو اولاد پيامبران را مى‏كشى بر فراز منبر كه مقام صديقين است تكيه ميزنى و اينگونه سخن مى‏گوئى؟ ابن زياد كه سخنش قطع شده بود و همه روى به عبدلله آورده بودند با خشم و غضب پرسيد: اين گوينده كيست؟ قبل از اينكه كسى جواب او را بدهد خود عبدلله گفت:

انا المتكلم يا عدو الله! أتقتلون الذريه الطاهره التى قد اذهب الله عنهم الرجس، و تزعم انك على دين الاسلام؟! وا غوثاه! اين اولاد المهاجرين و الأنصار؟ لينتقموا من الطاغيه اللعين بن اللعين على لسان محمد رسول رب العالمين.

اى دشمن خدا! گوينده اين سخن منم، شما دودمان پاك رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه خداوند ايشان را از هر گناه و آلودگى پاك و پاكيزه ساخته است مى‏كشيد و ادعاى مسلمانى هم مى‏كنيد؟! اى فرزندان مهاجرين و انصار! به داد اسلام برسيد و از اين طاغوت كافر كه پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) او را ملعون و پسر ملعون خوانده است، انتقام بگيرند.

ابن زياد از شدت خشم و غضب بر افروخته شد و رگهاى گردنش متورم گرديد، در همين حال دستور داد (على بن) او را دستگير كنيد و به نزد من بياوريد، مأموران چابك و زرنگ و آماده به خدمت ابن زياد پريدند و عبدلله را دستگير كردند. عبدلله كه خود را در چنگ مأموران ابن زياد ديد طايفه أزد را به كمك طلبيد. گروه بسيارى در حدود هفتصد نفر از قبيله أزد كه در جلسه حاضر بودند عبدالله را از دست مأموران گرفتند و راهى خانه كردند...!

ابن زياد چون در آن ازدحام و با آن شور و هيجان، توان مبارزه را نداشت، صبر كرد تا شب فرا رسيد. دستور داد كه نخست عده بسيارى از قبيله أزد را كه از عبدلله حمايت كرده بودند دستگير و به زندان فرستادند از آن جمله عبدالرحمان بن حنف ازدى بود كه در آن هنگام گفت: واى بر عبدالله! كه هم خودش را بيچاره كرد و هم اقوامش را.

در هر صورت پس از آنكه حاميان عبدالله و به اصطلاح ابن زياد شورشيان را دستگير و زندانى نمود دستور داد دسته‏اى از مأموران در همان شب، به منزل عبدلله بن عفيف ريخته و پس از دستگيرى وى را نزد او بردند، از طرفى خبر دستگيرى عبدالله به قبيله أزد رسيد، همه در اطراف خانه عبدالله اجتماع كردند. ضمناً هم پيمانان قبيله أزد كه يمنى بودند، به عنوان حمايت از عبدالله به آنان پيوستند.

جمعيت انبوهى گرد هم آمدند. اين زياد كه از اين گردهمائى و اجتماع خبردار شد و فهميد كه مأمورانش توان مقاومت را ندارند گروهى از قبائل مصر را به فرماندهى محمد بن اشعث اعزام كرد و دستور داد به هر نحو كه شده است عبدالله را دستگير كنند و به حضور وى ببرند. جنگ بسيار سختى بين طرفين واقع شد و از هر دو طرف، گروه بسيارى كشته شدند تا سرانجام قبيله أزد شكست خوردند و نيروهاى اشعث به داخل خانه عبدالله ريختند، عبدالله كه سربازان را ديد كه به وسط خانه در آمده‏اند، دختر عبدالله، داد كشيد و به پدر گفت: (أتاك القوم) پدرجان! اين مردم به درون خانه رسيدند...!

عبدالله به دخترش گفت: ناراحت مباش، شمشير مرا به من برسان لا عليك ناولينى سيفى.

عبدالله شمشير را گرفت و به دفاع از خود پرداخت. در همان حال اين شعر را ميخواند:


previos pagenext page